رحمت خدا

یک شیعه ایرانی و البته با دغدغه های فراوان

رحمت خدا

یک شیعه ایرانی و البته با دغدغه های فراوان

رحمت خدا
پیوندها

پا جای پای جابر...

چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۲۵ ق.ظ


دیباچه:

امام حسن عسکری فرمودند: علامات مؤمن پنج چیز است: پنجاه و یک رکعت نماز در روز، بلند گفتن بسم الله الرحمن الرحیم در نماز، سجده بر خاک، انگشتر در دست راست کردن و زیارت اربعین.

بحمد الله امسال توفیق پیدا کردیم و به دستور امام یازدهم، جامه عمل پوشوندیم و اربعین به زیارت حضرت سید الشهداء رفتیم. مصطفی روز عاشورا پیشنهاد داد و گفت: امسال اربعین بریم کربلا؟! و ما دقیقاً چهل روز بعدش، کربلا بودیم. راهپیمایی اربعین، بزرگترین تجمع بشری در طول تاریخ و همچنین بزرگترین نشانه از اقتدار و جان بر کف بودن شیعه ست. تعریف کردن عظمت راهپیمایی اربعین برای افرادی که حضور نداشتن، مثل درک انسانهاست از همه کائنات. فقط با دیدن میشه درک کرد. راهپیمایی اربعین و سختی های همراه اون، نمونه کوچکی از سختی های حرم حضرت اباعبدالله است. کسی که توی این پیاده روی شرکت نکنه، درک زیادی از روضه قافله پیدا نمی کنه. اگر در حین راه رفتن در مسیر کربلا، خستگی و درد پا به سراغ فرد بیاد، سختی های قافله اسرا رو تا حدودی درک میکنه‌. با اینکه از ما در طول مسیر پذیرایی و بهمون احترام گذاشته میشد، اما به اهل بیت امام حسین، در طول این مسیر جسارت ها شد. ما یک دهم مسیری که اونها طی کردن رو هم نرفتیم‌. سختی های ما کجا و مصائب اونها کجا؟! بی قراری در اونجا، فرد رو یاد بی قراری های حضرت زینب در کربلا میندازه. مستاصل بودن در اونجا، فرد رو یاد مستاصل بودن امام حسین میندازه، اونوقتی که نمی دونست پیکر حضرت علی اصغر رو به خیمه پیش مادرش ببره یا دفن کنه. آوارگی در اونجا، فرد رو یاد آوارگی بچه های امام حسین و اصحاب بعد از سوختن خیمه ها در صحرای کربلا میندازه. شلوغی اونجا، فرد رو یاد صحرای محشر میندازه و مشکلات اونجا. توی این پیاده روی، از هر گذاره ای میشه چیز یاد گرفت. چیزهایی که توی کتابها یاد داده نمیشن. همه چیز اونجا درک کردنیه. فقط باید دید و درک کرد.

خاطراتی که پیش رو دارید حاصل نوشته های من در آخر هر روز است‌. اول سفر فقط قرار بود حواشی سفر رو بنویسم. اما کم کم که جلو رفتیم متوجه شدیم که این سفر اصلا حاشیه نداره و هر چی هست همش متن ماجراست‌. قضیه خاطره نوشتن من هم، مثل داستان تألیف کتاب "تاریخ مدینه دمشق" شد. ابن عساکر وقتی که می خواست نوشتن این کتاب رو شروع کنه، تصمیم داشت که تاریخ شهر دمشق رو در دوران خودش بنویسه. اما از اونجایی که حرف، حرف میاره، این تاریخ، کتابی شد که به ۷۰ جلد تقسیم بندی شد و نه فقط تاریخ دمشق، بلکه تاریخ همه بلاد اسلامی رو در خودش جا داد. جریان خاطرات ما هم بی شباهت به جریان تألیف این کتاب نیست. نت های کوچیک و سر فصل وار، تبدیل شدن به خاطرات طولانی که پیش رو دارید. این سفر، همش خوشی بود. اگر هم سختی وجود داشت، با قرار گرفتن در برابر سختی های امام حسین (ع) و یاران و خانواده اش به شیرینی مبدل می شدن. چون حس می کردیم، ذره ای شبیه به اونها شدیم‌.

اربعین بهترین تعطیلات بچه هیأتی هاست. با بهم ریختن همه ی قواعد دنیای امروز. زدن به دریای سختی ها در عصر عافیت طلبی. یک ماجراجویی بدون حساب و کتاب در دوران عقل حسابگر. چشیدن نیم خورده ی دیگران در زمانه ی وسواس های مالیخولیایی بهداشت. خوابیدن در همسایگی خطر در روزگار ترور و وحشت. دوست داشتن بی دلیل دیگران در عصر کینه و اضطراب. فروریختن مرزهای جغرافیایی و نژادی در روزگار تعصبات شیطانی. ایثار کردن همه ی زندگی در زمانه ی شح نفس کنازها، چرا که قرآن فرمود: وَمَن یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ( و آنان که از حرص نفس خویش در امان مانده اند رستگارند)

گویا این چند روز تمرینی برای شیوه ی زندگی در دوران حکومت حضرت صاحب الامر (عج) است. اگر قواعد عجیب و غریب این چند روز را نمی دیدیم، درک عالم مهدوی ناممکن بود.

توصیفات این سفر، توانایی درک کردن عظمت این جوشش غیرت رو به شنونده نمیده. اما حداقل دور نمایی از این عظمت مطلق رو بازتاب میکنه. با این مقدمه به استقبال خوندن روز نوشت های یک زائر اربعین میریم:


شب حرکت، یکشنبه 16 آذرماه:

قبل از اذان مغرب و عشا بود که مصطفی و زن داداش اومدن خونه مون. ۲۰ هزار تومن شارژ خریدم، پول مورد نیازم رو از عابر بانک گرفتم. یه دوش مختصر گرفتم، شام خوردیم و آماده رفتن به سمت مرز چذابه شدیم. اول قرار شد با تاکسی بریم لب مرز اما یکم گرون در میومد. بابا گفت خودم می برمتون. محمد جواد و زن داداش هم همراهمون تا مرز اومدن. 15 کیلومتری مرز و نزدیک یادمان شهدای چذابه که رسیدیم، دیگه نمی گذاشتن ماشین جلوتر بیاد. پیاده شدیم و خدافظی کردیم. بابا چندتا سفارش امنیتی کرد و از هم جدا شدیم. شهرداری واسه زائرین برای رفتن تا مرز اتوبوس رایگان گذاشته بود. اتوبوس های خیلی خوبی بودن. سوار یکیشون شدیم و راه افتادیم. حدوداً بیست دقیقه تو راه بودیم. در طول مسیر صدای صلوات فرستادن مردم قطع نمی شد. رسیدیم به نزدیکی مرز. گوشی هامون از دسترس ایران خارج شدن و رومینگ (بین المللی) شدن. پیاده شدیم و به سمت پایانه مزری چذابه حرکت کردیم. تقریبا یک ربع پیاده رفتیم. طول مسیر هم پر از موکب های پذیرایی بود. تقریبا ساعت 11 شب شده بود. توی یکی از صندوق های صدقه، صدقه شروع سفر رو انداختم. رسیدیم به پایانه. رفتیم توی صفی که پاسپورت ها رو مهر خروج میزدن. منو مصطفی به راحتی رد شدیم اما سه نفر پشت سریمون پاسپورت هایی که اوورده بودن مال خوشون نبود. نمی دونم چرا اینکارو کرده بودن. به هر حال به سه تاشون گفت برین خونه هاتون!!! از پایانه که اومدیم بیرون رسیدیم به نقطه صفر مرزی. یعنی جایی بین دو کشور که حدود 500 متر فاصله بود و جزء هیچ کشوری نبود. معمولاً اونجا اجازه نمیدن کسی پیاده بره. برای اون 500 متر هم اتوبوس گذاشته بودن. سوار یکی از اتوبوس ها شدیم. نفر جلوییم، دوتا طناب بسته بود به یه کیسه برنج و واسه خودش یه کوله پشتی درست کرده بود. ما که کوله پشتی کوه نوردی آورده بودیم و از هر جهت استاندارد بود کمی اذیت بودیم، حالا نمیدونم اون آقا اذیت بود یا نه! رسیدیم به دروازه ورودی عراق. پیاده که شدیم توی صف قرار گرفتیم و شروع به گشتنمون کردن. از دروازه ورودی که وارد عراق شدیم خرابی ها شروع شدن. واقعاً تفاوت احساس می شد. قدم اول رو که توی خاک عراق گذاشتیم آسفالت جاده ایران تموم شده بود و جاده خاکی عراق شروع شد. نمیدونم چرا اولین چیزی که خارجی ها از کشورشون میبینن اصلا براشون مهم نبود! موکب های پذیرایی از حدود ۱۰ متر بعد از مرز شروع می شدن. رفتیم سمت پایانه مرزی عراق تا مهر ورود به عراق رو بزنن توی گذرنامه مون. گذرنامم رو که دادم به مأمور پایانه. گوشه پاسپورتم رو گرفت و با اون لای دندونش رو تمیر کرد!! بعدش هم مالوندش به گردنش و تمیزش کرد. کل زمانی که اینکارو می کرد من با تعجب نگاهش می کردم. یک لحظه سرشو آورد بالا و دید که دارم نگاهش می کنم. یه لبخند سرد زد پاسپورت رو مهر ورود زد و بهم تحویل داد. از پایانه اومدیم بیرون. واقعاً اوضاع خرابی داشت. همه جا کثیف و پر از آشغال بود. یه لحظه دلم واسه ایران تنگ شد. از دروازه که رد شدیم خاک عراق رسماً شروع شده بود. اونجا پر از تاکسی هایی بودن که مسافرها رو تا مقصد میرسوندن. یه تریلی هم بود که مال وزارت دفاع عراق بود که مسافرین رو رایگان تا نجف میبرد. تعریف اون تریلی ها رو از دوستام که سال های پیش رفتن شنیده بودم. می گفتن اگه شب باهاشون برین یخ میزنین. مقصد ما هم نجف بود اما نمی خواستیم با اون تریلی ها بریم. مصطفی زنگ زد به مدیر کاروانی که اول قرار بود باهاشون بریم. خواستیم ببینیم اگر اونا اتوبوس دارن منتظرشون بشینیم تا بیان و باهم بریم. مصطفی که خواسته مون رو بهش گفت، جواب داد که ما هنوز اهواز هستیم و تازه داریم حرکت میکنیم. تصمیم گرفتیم خودمون بریم. چندنفر رو دیدیم که دور یه راننده وَن حلقه زدن و مشغول حرف زدن باهاش هستن‌. سوال پرسیدیم که کجا میره؟ گفتن العماره. کرایه اش ۱۵ هزار تومن می شد. حدود یک ساعت ونیم راه بود. بایستی اول میرفتم العماره و از اونجا میرفتیم نجف. سوار ون شدیم. راه العماره به شدت بد بود. یه جاده خاکی-آسفالتی و پر از چاله چوله. راننده هم خیلی تند میرفت. ساعت تقریبا 1 شب بود. یه آقای میانسال و اهل دلی هم بغل دستم نشسته بود. شروع کرد در مورد پیاده روی اربعین حرف زدن. رو کرد به من و با اون بیان خاصش بهم گفت: این پیاده روی عزت شیعه رو نشون میده. ها؟! با تعحب گفتم: بله، درسته. گفت: خیلی خوبه. ها؟! جواب دادم: همینطور به نظر میرسه. این گفت و گو حدود ۱۰ دقیقه طول کشید و با افتادن گوشی مصطفی به کف ماشین تموم شد. خودش اول دست دراز کرد که ببینه میتونه پیداش کنه یا نه. دیدیم پیدا نشد. هیچ نوری هم نبود. من گوشیم رو روشن کردم و خم شدم که ببینم میتونم پیداش کنم یا نه! بازم پیدا نشد‌. مصطفی گفت به گوشیم زنگ بزن تا از صداش بفهمیم کجاس‌. زنگ زدم‌. به عربی یه چیزی گفت. فکر کنم گفت در دسترس نیست! و بخاطر همین 4 کلمه ۴ هزار تومن از شارژم کم کرد!!! چون بین المللی حساب میشه دیگه. همونجا بود که به روح موسس وایبر رحمت فرستادیم برای اختراع همچین چیزی تا بتونیم تماس بین المللی رایگان داشته باشیم. توی راه که داشتیم میرفتیم از یه مینی بوس خاکی در حال حرکت سبقت گرفتیم که دیدیم پشت شیشه عقبش نوشته بود: اللهم احفظ قائدنا الامام السید علی الحسینی الخامنه ای. (خدایا رهبرمان امام خامنه ای را حفظ کن). حس خوبی داشت که توی مملکت دیگه ای مردمش رهبر کشور دیگه ای رو رهبر خودشون هم میدونن و آرزوی سلامتیش رو از خدا خواستارن. رسیدیم به العماره. از یه موکب چایی گرفتیم و اولین چایی مون توی عراق رو خوردیم. یه ون به مقصد نجف پیدا کردیم. کرایه تا نجف ۴۵ هزار تومن بود. حدود 5 تا 6 ساعت هم طول می کشید تا برسیم نجف. رفتیم بالا. مصطفی جلو پیش راننده نشست. منم صندلی عقب پیش چند تا ایرانی. بجز ما دوتا و اون ایرانی ها بقیه عراقی بودن. خوابمون میومد و تا نماز صبح که حدود چند ساعت دیگه بود، خوابیدیم. وقتی که برای نماز وایساد، بیدار شدیم. هوا به شدت سرد بود. نماز خوندیم و دوباره راه افتادیم. منو مصطفی جاهامون رو عوض کردیم. با اینکه صندلی بغل راننده جای تکیه سر نداشت، اما به حدی خوابم میومد که سرمو انداختم پایین و با گردن کج دو ساعت دیگه هم خوابیدم. بیدار که شدم هوا روشن شده بود و نزدیکی های نجف بودیم. بعد ها که توی نجف بودیم مصطفی دوتا ماجرا رو تعریف کرد که وقتی من خواب بودم براش اتفاق افتاده بود. توی راه وقتی عقب نشسته بود یک لحظه بیدار شده و دیده که همه خوابن. فقط چندتا عرب بیدار هستن، درحالی که چفیه هاشون رو به سبک داعشی ها بسته بودن. هی به هم اشاره میدادن و مسافرها رو با سر به هم نشون میدادن و بقیه هم با سر تأیید میکردن. مصطفی میگفت با خودم گفتم که اینا داعشی هستن و دارن برنامه میریزن واسه دزدیدنمون! خدا رو شکر مصطفی اشتباه کرده بود اون بدبختا شیعه بودن. یکی دیگه هم اینکه یکی از ایرانیها بهش گفته گوشیتو بده فقط یه تک بزنم به رفیقم که بهم زنگ بزنه. اما همین که تک زد ۲ تومن کم کرد. حالا وقتی اون رفیقش زنگ زد دو دقیقه و نیم حرف زدن. اون بنده خدا نمیدونست که توی خارج حتی اگه بهت زنگ بزنن و حرف بزنی بازم از شارژت کم میشه‌. بعد از حرف زدن اون بنده خدا 5 هزار تومن دیگه هم از شارژش کم کرد!!!


روز اول، دوشنبه 17 آذرماه:

بعد از کلی که توی مسیر بودیم حدودای ساعت ۹ صبح رسیدیم نجف. راننده از من که پیشش نشسته بودم خواست که کرایه رو حساب کنم. کرایه دونفر که ۹۰ هزار تومن می شد رو بهش دادم. بعد از کلی توضیح فهمید که این ۹۰ هزار تومنه‌. ما رو اطرف حرم پیاده کرد. آدرس حرم رو گرفتیم و به سمتش حرکت کردیم. وضع و اوضاع نجف خیلی به هم ریخته بود. آشغال های زیادی توی خیابون ها تل انبار شده بودن. کثیفی و خاک از سر و روی شهر می بارید. اصلاً در شأن شهری نبود که مدفن امیر المؤمنینه‌. از سمت بازار زین العابدین نزدیک ضلع غربی حرم وارد شدیم. جمعیت فوق العاده زیاد بود. به سختی می شد راه رفت. خودمون رو به ورودی اصلی حرم رسوندیم‌. چون کیف همراهمون بود و نمیزاشتن با کیف وارد حرم بشیم، نشستیم روی یکی از فرش های اطراف حرم. به سختی جا برای نشستن پیدا کردیم. همه جا در اِشغال مردم بود! من وسایلم رو دادم به مصطفی و از درب اصلی حرم وارد شدم. اولین زیارت عمرم از حرم حضرت امیر المؤمنین رو انجام دادم. جمعیت فوق العاده زیاد بود. به سختی میشد وارد حرم شد. اطراف ضریح که اصلا نمی شد رفت. رفتم یه گوشه ای پیدا کردم، زیارت امین الله و دو رکعت نماز زیارت خوندم و اومدم بیرون. مصطفی هم وسایلش رو داد به من و رفت زیارت. توی این مدت من مشغول خوندن بورشور هایی شدم که لب مرز بهم دادن و در مورد پیاده روی اربعین بود‌. بعد از زیارت رفتیم قبرستان وادی السلام، بزرگترین قبرستان جهان. حضرت هود و صالح و خیلی از علما از جمله آیت الله قاضی اونجا دفن هستن.


مزار مطهر حضرت آیت الله قاضی-قبرستان وادی السلام در نجف اشرف


سر قبر پیامبرها خیلی شلوغ بود. نایستادیم. رفتیم سر قبر آیت الله قاضی. یه فاتحه خوندیم و از قبرستون اومدیم بیرون. در حالی که به حرم نزدیک می شدیم یه حسینیه بزرگ دیدیم که مردم توش استراحت می کردن. همه ایرانی بودن. یه گوشه ای نشستیم و کمی استراحت کردیم. به چند نفر از فامیل ها که اومده بودن نجف زنگ زدیم تا بریم پیششون. اونها همه با کاروان اومده بودن. جای استراحت داشتن و همه از قبل هماهنگ کرده بودن. اما هیچکدوم رو نمی شد گرفت. متاسفانه امسال سیمکارت های همراه اول و بعضی از سیم کارت های ایرانسل به هیچ وجه توی عراق کار نمی کرد. یه آقایی جفتمون بود که شروع کرد با من بحث کردن. فهمیدیم مقلد آیت الله سید صادق شیرازیه. در مورد اختلافات خودمون حرف زدیم. در مورد موارد مورد مناقشه بین خودشون و ما بحث کردیم. اختلاف و تفرقه بین شیعه و سنی، اتحاد، قمه زنی و... . فردی بود که تکلیفش با خودش هم مشخص نبود. گاهی از آقا و نظام حمایت می کرد، گاهی دو پهلو حرف میزد. تقریباً حرف قابل استنادی نزد‌‌. اما من هر چی استدلال میاوردم مستند به روایات و آیات قرآن بود. بعضی استدلال هام رو قبول کرد، بعضی ها رو نه. اذان ظهر شد و ما که دیدیم بحثمون نتیجه نداره و همش حرف خودش رو میزنه تصمیم گرفتیم بریم حرم تا نماز بخونیم. توی راه حرم یادمون اومد که عمو رحمان و زن عمو هم اومدن و محل اسکان دارن. به عمو هم زنگ زدیم اما بازم خط ها مشکل داشتن و نمی شد تماس گرفت. داخل حرم خیلی شلوغ بود و نمی شد داخل رفت. از طرفی کیفامون هم مصیبتی بودن که نمی گذاشتن وارد حرم بشیم. رفتیم روی یکی از فرش های اطراف حرم نماز خوندیم و همونجا کمی خوابیدیم. مصطفی حدود یک ساعت خوابید. اما من کمتر از یک دقیقه. بلند گوی مرکز اطلاعات حرم یک ثانیه هم از اعلام اسامی گم شدگان فارغ نمی شد. واقعاً فضای معنوی رو بهم می زد. مخصوصا اینکه داد میزد و با خشونت اسامی رو می خوند. با خودم گفتم توی حرم امام رضا ماشین هایی که افراد پیر رو جابجا میکنن بوق ندارن تا فضای معنوی رو بهم نزنن. اونوقت اینجا اصلا این چیزا رعایت نمیشه‌. چندتا زن و بچه کوچیک هم اطرافمون بودن که بچه ها گریه میکردن و روی اعصاب من رژه می رفتن. همه این عوامل به علاوه سر وصدای مردم و گرمی هوا باعث شد تا نخوابم. مصطفی که بیدار شد، از پی غذا دنبال موکب می گشتیم. با توجه به عنایات امیر المونین، خواست یکم زهد به خرج بدیم. از این رو ناهار گیرمون نیومد. بعد از نا امید شدن از خوردن ناهار دنبال مسجد حنانه گشتیم که محل اجتماع ایرانی ها بود و هیئت ایرانی ها با سخنرانی حاج آقای پناهیان و مداحی حاج میثم مطیعی بعد از نماز مغرب و عشاء اونجا برگزار می شد. آدرس رو به سختی پیدا کردیم.


مسجد حنانه. مقام راس الحسین (ع)


رفتیم توی مسجد. مسجد حنانه جایی بوده که سر امام حسین(ع) یک شب اونجا بوده و روز بعدش بردنش پیش ابن زیاد‌‌. یک ضریح هم به عنوان اینکه سر مبارک اینجا بوده ساخته بودن. دو رکعت نماز زیارت و دو رکعت نماز تحیّت مسجد خوندیم. می خواستیم گوشی هامون رو بزنیم به شارژ که دیدیم پزیر های عراق سه شاخه هستن. البته مصطفی میدونست اما یادش نبود تبدیل سه شاخ به دوشاخ بیاره. بجاش یه سه راهی آورده بود که مایه برکت بود و کار خیلی ها رو راه می انداخت. بالاخره یه طوری سه راهی رو زدیم تو پریز و خودمون و بقیه مردم هم استفاده کردن. یکم استراحت کردیم تا موقع اذان شد. بعد از نماز بلافاصله سخنرانی حاج آقای پناهیان شروع شد. مسجد خیلی خیلی شلوغ بود‌. همه هم ایرانی بودن. بعد از سخنرانی، مداحی حاج میثم مطیعی شروع شد. شور و حال عجیبی بود. همه با کمترین زمزمه ای گریه میکردن. دلها آماده ی آماده بود. بعد از اتمام مراسم مصطفی رفت و آبمیوه و کیک خرید و به عنوان شام خوردیم. بعد از صرف این شام اعیانی، ملافه ها رو زیرمون پهن کردیم و خوابیدیم.


روز دوم، سه شنبه 18 آذرماه:

الحمدلله با اینکه جای خواب نداشتیم اما یه مسجد با کلی ایرانی واسه خواب گیرمون اومد. با صدای مردم برای نماز صبح بیدار شدیم‌. رفتیم وضو گرفتیم. وقتی برگشتیم مسجد دیدیم تازه دارن اذان صبح رو میگن. فهمیدیم اونا داشتن نماز شب می خوندن!! نماز صبح رو خوندیم و سه ساعت خوابیدیم‌. ساعت ۹ بیدار شدیم. برنامه مون این بود که بریم مسجد کوفه و نماز ظهر رو بخونیم. از اونجا هم بیایم نجف و راه بیوفتیم به سمت کربلا تا شب جمعه برسیم کربلا و فضیلت زیارت شب جمعه رو از دست ندیم. تاکسی های کوفه، کنار مسجد بودن. کیفامون رو گذاشتیم توی مسجد. از مسجد اومدیم بیرون و تصمیم گرفتیم صبحونه بخوریم. خیلی از موکب ها صبحونه هاشون تموم شده بود. بعد از کلی گشتن یه جایی پیدا کردیم که یکم برنج و یکم خورشت میداد. اولین غذای تقریبا گرم رو توی عراق خوردیم و رفتیم سمت تاکسی های کوفه. کرایه نفری ۳ هزار تومن بود. فاصله نجف تا کوفه کمتر از نیم ساعت بود. سوار شدیم و راه افتادیم. بغل دستیم یه آقای اصفهانی بود که با پاسپورت برادرش اومده بود‌. اما شانسی رد شده بود. توی دلم بهش گفتم فکر کردی خیلی زرنگی؟ خب اگه یه مشکلی برات پیش بیاد می خوای چه خاکی تو سرت بریزی؟! اون موقع توی عراق ۳ تا ۶ ماه زندانی میشی!!! رسیدیم کوفه. کمی راه رفتیم تا برسیم به مسجد کوفه و خونه امام علی. قبر مختار و حضرت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه هم توی مسجد کوفه بودن.


مسجد کوفه


توی راه که میرفتیم تا برسیم به مسجد یه روحانی داشت برای کاروانشون توضیح میداد که اینجا چه خبر بوده. رفتم کنارش تا بشنوم چی میگه. شنیدم که یه تهمت به اهل سنت زد، در حالی که اونا اصلاً همچین اعتقادی ندارن. خواستم برم با سند و مدرک جوابش رو بدم که مصطفی کشیدم کنار و گفت نمی خواد بری بابا. الان دردسر میشه. ولش کن. رسیدیم به مسجد. اونجا هم ازدحام جمعیت خیلی زیاد بود. رفتیم داخل مسجد. نزدیکای اذان ظهر بود. وضو گرفتیم و نشستیم توی حیاط. گفتیم تا نماز شروع نشده بریم و محراب مسجد رو زیارت کنیم. محرابی که حضرت علی (ع) توش ضربت خورده و شهید شد. اما خیلی شلوغ بود و نشد نزدیکش بشیم. دم در ورودی مسجد نشستیم و آماده نماز شدیم. صف اول افرادی که داخل خود مسجد بودن پاشدن. با خودمون گفتیم شاید قیام کردن تا قبل از شروع نماز دو رکعت نماز مستحبی بخونن که دیدیم یک دفعه مکبر کفت: الله اکبر رکوع!!!! نماز شروع شده بود و هیچکی نفهمیده بود. فقط صف هایی که داخل مسجد اصلی بودن فهمیده بودن. پشت سریم بهم گفت: پس چرا نماز رو شروع نکردی؟! بهش گفتم: "به همون دلیلی که شما شروع نکردی. برادر من خب نفهمیدیم کی شروع شد." متوجه شدیم که امام جماعت رکعت اول رو خونده اما بلندگوی مسجد مشکل داشته و صف های دیگه نفهمیدن. سر و صدای اعتراض مردم بلند شد. به چند نفر گفتم: الان که اعتراض کردن فایده نداره. فعلا بلند بشید تا با رکوع رکعت دوم نماز رو شروع کنیم. بلند شدیم و با رکوع دوم اقتدا کردیم. وقتی نماز اول تموم شد خیلی ها گفتن ما اشتباه خوندیم. مصطفی می گفت: بغل دستیم ۳ تا تشهد خونده!!! مسجد کوفه یکی از چهار جایی روی زمینه که میشه توی اون نماز رو کامل خوند. بین دو نماز مکبر اهل دل اون مسجد احکام صادر شده از مراجع رو در مورد کامل خوندن نماز بلند داد میزد. با خودم گفتم: با اینکه همه میدونیم اینجا نماز کامله اما اینقدر که این یارو روی کامل خوندن نماز تأکید داره روی ناراحتی از بهم خوردن نماز دیگران تأکید نداره. صف هایی که توی حیاط بودن برای خودشون نماز جماعت جدا گونه درست کرده بودن. خوشبختانه بلندگو درست شد و همه نماز دوم رو بدون هیچ مشکلی خوندن. بعد از نماز تصمیم گرفتیم بریم سر قبر مختار. زیارت کنیم و برگردیم نجف و بریم به سمت کربلا. توی حیاط که داشتیم میرفتیم تا برسیم به قبر مختار یک دفعه مصطفی عمو رحمان رو دید. رفتیم سمتش. بهش گفتیم سلام آقای سعیدفر!!! عمو بیشتر از ما خوشحال شد. گفت: خیلی نگرانتون بودم که الان کجایید و چیکار می کنید. رفتیم نشستیم یه گوشه مسجد و جریان اومدنشون رو تعریف کرد. گفت: "ما اول کاری ۷۰۰ نفر بودیم که می خواستیم باهم بیایم کربلا!!! کل محله مون. سر مرز همه همدیگه رو گم کردن. منو زن عمو تون با یازده نفر دیگه از همراهامون یه گروه تشکیل دادیم و گفتیم ما جدای از بقیه میریم وکاری به گمشده ها نداریم. چون اونها هم حتما به گروه های کوچیک تری تقسیم شدن. ادامه داد که وقتی رسیدیم نجف یه آقایی ما رو دعوت کرد به خونه اش تا شب هایی که توی نجف هستیم رو اونجا سپری کنیم. غذا هم برامون درست میکنه. اون خونه حموم داره و... ." پیشنهاد داد که ما هم بریم پیش اونا تا تنها نباشیم و جای خواب و غذای مناسب داشته باشیم. ما چون که برنامه ریزی کرده بودیم تا بعد از مسجد کوفه بریم به سمت کربلا با این پیشنهاد عمو یکم مخالفت کردیم. اما عمو اصرار داشت که باهاشون بریم. بعد از کمی فکر کردن توافق کردیم که حداقل بخاطر حموم با عمو اینا به اون خونه بریم و اون شب رو اونجا سپری کنیم. فکر به غذای گرم و حموم و شارژ راحت گوشی ها و احیاناً وای فای احتمالی باعث شد پیشنهاد عمو رو قبول کنیم. بالاخره ابن السبیل بودنمون حل شد. البته به این فکر هم بودیم که کیفامون رو به امون خدا ول کردیم تو مسجد و قبل از رفتن به خونه ی میزبان عمو اینا باید بریم بیاریمشون. در حال زدن همین حرفا بودیم که زن عمو به همراه بقیه همسفرانشون اومدن پیش ما. زن عمو باهامون احوال پرسی کرد و از وضع و اوضاعمون توی نجف پرسید. توضیح دادیم براش. به گروه ۱۳ نفریشون که نگاه کردم دیدم ۳ تا پیرمرد توشون هست که به سختی قدم برمی داشتن. چندتا مرد میانسال و ۶ تا خانم همراهشون بود. با خودم گفتم: اینا که نمیتونن دو تا سه روز پیاده روی کنن! حتما به مشکل بر می خورن. اونا برنامه شون این بود که بعد از مسجد کوفه برن به مسجد سهله و از اونجا هم برگردن به سمت نجف. مسجد سهله حدوداً نیم ساعت پیاده روی داشت‌. مسجد سهله محل زندگی امام زمان بعد از ظهور و محل نماز خوندن ایشون و خیلی از پیامبر ها بوده. ما که برنامه خودمون رو از دست رفته دیدیم تصمیم گرفتیم همراهشون بریم. از محوطه مسجد که اومدیم بیرون تصمیم گرفتن ناهار بخورن. همه نشستیم رو جدول. چند تا موکب اونجا بود. یکیشون آبگوشت میداد، یکی فلافل و یکی دیگه شون هم هنوز غذاش نرسیده بود. من رفتم توی صف فلافل. خیلی شلوغ بود. نوبت من که رسید فلافل ها تموم شدن و گفت یکم صبر کنید تا دوباره درست کنیم. حدود ده دقیقه منتظر شدم. اواخرش بود که مصطفی اومد و گفت بیا که میخوایم بریم. رفتم پیششون. دیدیم اینا که دارن آبگوشت می خورن! رفتن کجا بود؟! برگشتم که برم توی صف فلافل که دیدم شروع کرده به پخش کردن. الکی جای خوبم رو از دست دادم. دوباره رفتم ته صف. به زور خودم رو رسوندم ردیف جلو که دوباره تموم شد. منتظر موندم که دوباره شروع کنه به پخش کردن که اینبار عمو اومد و گفت بیا که میخوایم بریم. رفتم پیششون دیدم اینبار دارن برنج میخورن. عمو گفت: خب اگه میخوای دوباره بری توی صف، برو! راستش نمی دونم چرا کشیدم بیرون از صف!! رفتم و خودم رو رسوندم به ردیف اول. دوتا گرفتم و اومدم بیرون. به همراهامون که رسیدم دیدم دارن نخود آبپز میخورن. یکی از ساندویچ های فلافل رو دادم به مصطفی و یکیش رو خودم خوردم. ساندویچ که تموم شد، غدای اون موکبی که غذاش نرسیده بود رسید. رفتیم توی صف اون. برنج عدس میداد. من و عمو و مصطفی هر کدوم دوتا گرفتیم تا همراهامون هم بخورن. همه اون غذا رو خوردیم. برنج عدس که تموم شد یه وانت اومد که شلغم میداد. شلغم رو هم خوردیم. تا حالا به اندازه اون روز، اینقدر تنوع غذایی واسه ناهار نداشتم. همه اون غذاها رو که خوردیم و مطمئن شدیم که غذایی دیگه اون اطراف پیدا نمیشه راه افتادیم سمت مسجد سهله. بعضی از خونه های توی مسیر در خونه شون رو باز نگه داشته بودن تا زائرین وضو بگیرن و احیاناً ازسرویس بهداشتی شون استفاده کنن. دم در یکی از خونه ها ایستادیم تا تجدید وضو کنیم. خانم ها رفتن داخل خونه. ما هم توی حیاط وضو گرفتیم. اومدن خانم ها حدود ۲۰ دقیقه طول کشید. وقتی برگشتن پرسیدیم چرا اینقدر طول کشید؟! گفت زن صاحب خونه برامون سفره پهن کرد تا ناهار بخوریم. ما هم گفتیم بخاطر اینکه ناراحت نشه ناهارشون رو بخوریم. یک لحظه فکر کردم چند لحظه قبل اونهمه غدا رو کیا خوردن پس؟!!!! ادامه دادن که بعد از ناهار برامون بالش و پتو آورده و گفته باید بخوابین. با توضیحاتی که داده بودن برای زنه که ما باید بریم و... از تعارف کردن دست کشیده و اجازه مرخصی بهشون داده. همگی اومدیم بیرون و به سمت مسجد سهله به راه افتادیم. نزدیکای مسجد که رسیدیم، یه نفر از آقایون همراهمون بلندگویی که با خودش آورده بود رو راه انداخت و گذاشتش روی دوش مصطفی و شروع کرد به مداحی. تا رسیدن به مسجد حدود ده دقیقه مداحی کرد و جمعیت کمی هم پشتمون به راه افتاد و سینه میزدن. منم با گوشی زن عمو فیلم می گرفتم.


مسجد سهله-محل زندگی امام زمان (عج) پس از ظهور


رسیدیم به مسجد. اول من رفتم توی مقام امام صادق (جایی که امام صادق اونجا نماز خونده) مثل بقیه مردم دو رکعت نماز خوندم و دعای چند خطی بعدش رو هم قرائت کردم. بعدش منو مصطفی رفتیم توی مقام حضرت ابراهیم و نماز خوندیم. مقام های حضرت ادریس، خضر، امام سجاد و امام زمان هم وجود داشتن که پای هر کدوم دو رکعت نماز خوندم.


مقام امام زمان

مقام امام زمان (عج) در مسجد سهله


وقتی نمازها تموم شد اذان مغرب شد. رفتم و کنار بقیه همراهانمون نشستم. بعد از نماز مغرب مکبر مسجد فتواهای مراجع در مورد اینکه توی مسجد سهله نماز کامله یا شکسته رو گفت. می شد نماز رو کامل خوند اما احتیاط مستحب این بود که شکسته خونده بشه. همه پاشدیم واسه نماز عشا که یه ایرانی داد زد: همه نماز رو شکسته بخونن. افتاااااد؟! به فتوای اون آقا هیچکس کامل نخود، که البته درستش هم همین بود. بعد از نماز از مسجد اومدیم بیرون. دست فروش ها به موازات دیوار مسجد مشغول کاسبی بودن، که مصطفی یه دایسر نایسر (خرد کن) دید. اونو تو اهواز خریده بودن ۴۰ هزار تومن. اما اونجا ۲۵ هزار تومن بود. یه عکس ازش گرفتیم تا یادمون بمونه. رفتیم تا تاکسی بگیریم و برگردیم نجف. شلم شوربایی بود تو کوفه (مثل همیشه البته) واسه تاکسی گرفتن. خلاصه یه ون گرفتیم و اومدیم نجف. البته دم راننده گرم که صاف پیادمون کرد در مسجد حنانه و رفتیم ساکامون رو آوردیم. راه هم بسته بود. از پل ثورة العشرین تا خونه رو پیاده رفتیم. البته حرف هایی هم زده شد که بماند!!


پل ثوره العشرین. ابتدای اتوبان نجف-کربلا


توی راه که داشتیم میرفتیم با دیدن وضع حرکت اون جمعیت، با کند حرکت کردن خانم هاشون و وایسادنشون به هر دلیل و چندتا دلیل دیگه با مصطفی به این نتیجه رسیدیم که بهتره با اونا پیاده نریم تا کربلا. تصمیم گرفتیم اون شب رو بخوابیم. بعد از نماز صبح حرکت کنیم. البته شب هم قرار گذاشتیم واسه وداع بریم حرم که بنا به دلایلی نشد.

شکل خونه ی اون آقا رو با توصیفاتی که عمو گفته بود توی راه واسه خودم ترسیم می کردم. می گفت حموم و ماشین لباس شویی داره، طرف دم به ساعت غذا میاره و...

از حرم که رد کردیم برادر زن عمو رو دیدیم. باهاش احوالپرسی کردیم و از داستانمون براش گفتیم. چون بایستی می رسیدیم به بقیه خدافظی کردیم و به راه رفتنمون ادامه دادیم. کلی راه رفتیم تا رسیدیم به سه تا پله برقی. توی راه ذهنیتی که عمو برامون از نزدیکی اون خونه به حرم ساخته بود یکم مخدوش شد. از پله برقی ها که رد شدیم رفتیم اونور اتوبان ( البته عراقی ها بهش میگن اتوبان. در حد همون بلوار خودمونه ) رفتیم تو یه جاده انحرافی خاکی. اونجا اول یه آقای ایرانی رو دیدیم همراه با خانواده که از کاظمین اومده بودن و دنبال جا میگشتن. مصطفی بهشون گفت اگر دوست دارید میتونید امشب رو اطراف حرم بخوابید. بهش پیشنهاد دادم که مسجد حنانه رو هم بهشون معرفی کنه. با شنیدن وجود همچین مسجدی و اینکه همه اونجا ایرانین و اینکه بعثه آقا هست خیلی خوشحال شد. بهش گفتم واسه رفتن به اونجا بهتره تاکسی بگیرید چون دوره و خانواده باهاتونن. یکم جلوتر که تو خاکی ها رفتیم، یه موتور سوار با لباس نظامی رو دیدیم که داشت پیاده با موتور میرفت سمت جلو. فهمیدیم برادر کسیه که قراره بریم خونش. بهمون قبول باشه گفت و احوال پرسی کرد. فارسیش تقریباً خوب بود‌. متوجه شدیم که چهار نفر رو از قم پیدا کرده داره میبره جایی که ما هستیم. یکی از اونا آقای اهل دلی بود. در مورد نیومدن خانمش‌ همون قضیه ای پیش اومده که واسه زن داداش پیش اومده بود‌. بازم کلی راه رفتیم تا رسیدیم به یه روستا که چهار پنج تا خونه کنار هم بودن. به اینجا که رسیدیم و یه دور نما از خونه ها دیدیم کلاً واحد بودن اون خونه از ذهنمون پرید( نمیدونم عمو چی رو تعریف میکرد برامون!!).



وقتی رسیدیم به اون خونه ها فصل جدیدی از سفرمون شروع شد. اول اینکه یه سری خانم اومده بودن وسایل خانم های دزفولی همراهمون (که در اصل ما همراه اونا بودیم) رو ریخته بودن بیرون و خودشون توی اتاقی که اونا توش بودن خوابیده بودن. بعد از کلی حرف و بعضاً همراه با خشونت از طرف عراقی ما رو راهی کردن به سمت یکی از خونه هایی که برای مواقع اضطراری پیش بینی کرده بودن. منو مصطفی اول رفتیم داخل. یه در نیم متری پشتش یه پرده بود. زدیمش کنار و پامون رو گذاشتیم رو فرش. هنوز داخل خونه رو ندیده بودم. با اولین دونه های خاکی که زیر پام حس کردم یاد فرش های اطراف حرم حضرت امیر (ع) افتادم‌. با خودم گفتم اینجا که دور و اطرافش همش خاکه. طبیعیه دم در یکم خاکی باشه. از پرده رد شدیم و سرمو که اووردم بالا کلاً ذهنیتی دیگه برام باقی نموند که بخوام با الان اون خونه تطبیقش بدم! از خونه یه عراقی ارتشی حداقل انتظار داشتم که سقفش آجری باشه. و انتظار نداشتم همون سطل آشغال هایی رو ببینم که توی خیابون میدیدم و مال شهرداری بودن. در حالی که کثیف تر از آشغال های توش بود. یه خونه حدوداً 40 متری با یه اتاق خواب. یکی از دیوار های خونه رو هم به آشپزخونه اختصاص داده بودن.



دستشویی هم یه گوشه دیگه بود. سقف خونه با چوب نئوپان پوشیده شده و بریا حفاظت در برابر بارون روی اون پلاستیک کشیده شده و روش چندین بلوک سیمانی گذاشته بودن. همه این مصالح هم با یک قوطی 10 در 10 آهنی به عنوان ستون خونه مهار شده بودن!


ستون وسط خونه!


بعد از بارانداز کردن خونه کیفامون رو به ستون خونه تکیه دادیم. رفتم پیش مصطفی به شوخی بهش گفتم: وای فای احتمالی، ها؟!؟!؟! دوتامون نیش خند زدیم. در حالی که خیلی خسته بودم، همراه بُهتی که با دیدن وضع خونه داشتم، رفتم نشستم رو یه صندلی روبروی تنها اتاق خونه. گوشیمو درآوردم و مشغول مرتب کردن نت هایی شدم که تو راه فقط بهشون اشاره کرده بودم. یکی از اهالی اون خونه اومد پیشم دید گوشیم لمسیه. بهم گفت: "اینترنت؟!" فکر کردم میگه اینترنت داری؟! بهش گفتم: "لا والله!!" دید متوجه نمیشم دستمو گرفت و با یه قدم وارد اتاق رو برویی شدیم. مصطفی هم اومد. در حالی که مودم وایرلس رو بهم نشون میداد، گفت: اینترنت، اینترنت. منو مصطفی همدیگه رو نگاه کردیم. واقعاً شوکه شدیم‌. از اون خونه همه چیز انتظار داشتیم جز اینترنت. اونم وای فای!! یه بار دیگه مودم رو نگاه کردم. برگشتم که پسره رو ببینم دیدم رفته دو شاخه مودم رو بیاره بزنه به برق. بهش گفتم: "شکراً جزیلاً. جزاکَ الله خیراً کثیراً".


همون مودم موعود!!!


دوباره رفتم نشستم رو صندلی و وای فای گوشیم رو روشن کردم. یکی از جوون های همراهمون که فهمیده بود اینجا اینترنت هست اومد رمز رو بگیره. فهمیدیم که رمز هشت تا پنج بود. تا اینترنت وصل شد برقها رفتن! اون بنده خدا که صاحب خونه بود گفت: موتور برق داریم که برق درست کنیم، اما بنزین نداریم که بریزیم توش تا کار کنه. مجبور شد از موتورش بنزین بکشه. تا میخواست اینکارو بکنه برقها اومدن. سریع اومدم تو وایبر تا با مادرم تماس بگیرم‌. دیدم نوشته:" آخرین آنلاین ۵۸ دقیقه پیش" به مامانی پیام دادم که وای فای گوشیت رو روشن کن تا تماس بگیرم باهات. جوابی نیومد. مصطفی یه تک زد به مامانی که اس ام اسی که من دادم رو ببینه، چهار ثانیه وصل شد، دو هزار تومن از شارژش کم کرد!! رفتم سراغ واتس آپ. به چند تا از بچه ها اطلاع دادم که نجف هستم و به یادتونم. توی گروه خودمون هم نوشتم که منو مصطفی نجفیم و چند تا عکس گذاشتم‌. دایی حسین هم نوشت ما امشب وارد نجف شدیم. نگرانتون هستیم. کجایی آقا رضا؟! مصطفی جوابش رو داد که چه جوری از اونجا سر در آوردیم. خیلی دوست داشتم بهشون توضیح بدم که با چه وای فایی اومدیم و چه موقعیتی داریم‌. خواستم بنویسم که دیدم شام آوردن. نمیدونم اسم برنج چی بود!! اما همین که غذا بود خدا رو شکر. خورشتش هم چند دقیقه بعد اومد‌. با اومدن سبزی خیلی خوشحال شدم. بایستی سبزی میخوردم‌. وگرنه سیستم بدنم میریخت بهم. برنجش سرد بود. خورشتش ولرم!! الحمد لله. مامانی جواب داد که ما رفتیم روضه و ساعت ۱۱ بر میگردیم. اونموقع ساعت ۱۰ بود‌. خرما هم آورد و گفت فاتحه دارن. اونا اولین خرما هایی بودن که تا اون موقع تو عراق خورده بودم‌. شاید بیشترین چیزی که دیدیم خرما بود. اما نخوردیم‌. چون توی فضای باز و خاکی بودن و به دردسرش نمی ارزدید. خوردیم و فاتحه شو فرستادیم‌. بعد از شام نوبت رسید به اصلی ترین دلیلی که همراه عمو به اون خونه اومدیم یعنی حموم!! داشتم وسایل حمومم رو در میاوردم که باز برقها رفتن. با نور گوشیم سعی کردم وسایل حموم رو تکمیل کنم. خواستم برم سمت حموم همون خونه که توش بودیم، دیدم عمو دستم رو گرفت گفت: بریم حموم اون یکی خونه‌. بهش گفتم اون که دوش نداره‌. اما این داره. ایناهاش. گفت این دوشش به هیچ جا وصل نیست. بیا بریم خونه بغلی. وقتی فهمیدم حمومش اون وضع رو داره، ناراحتیم بیشتر شد که چرا باید این افراد همچین وضعی داشته باشن. خواستیم راه بیوفتیم بریم خونه بغلی که یه باد تند شروع به وزیدن کرد. هوا از بعد از ظهر ابری بود. کمی هم بارون اومد. رسیدیم به حموم. یکی از عجیب ترین صحنه های عمرم رو دیدم. یه لوله جداگونه آب گرم، یه لوله جداگونه آب سرد و یه تشت. این حمومشون بود. فاصله بین لوله ها تا کف زمین هم ۲۰ سانت یا حتی کمتر بود. زمین هم سیمانی بود. در حالی که با خودم میگفتم اینا چرا اینجوری زندگی میکنن، عمو گفت سریع بیا بیرون میخوان ظرفها رو بشورن. آب گرم میخوان. اونجا بود که گفتم کاشکی تو مسجد کوفه عمو رو نمی دیدیم. اگر ندیده بودیم الان واسه خودمون تو راه کربلا بودیم‌. پای منبر آقای پناهیان و... . البته چند دقیقه بعدش پشیمون شدم از این حرفا. خدا رو شکر آبش خیلی گرم بود و با آب سرد که قاطیش میکردم و می ریختمش رو سرم دمای خوبی داشت. آماده ی حموم که شدم برقها رفتن. گوشیمو روشن گذاشتم گذاشتمش یه کناری تا نورش برسه. با خودم فکر میکردم اینا که از ابتدایی ترین نیاز های انسانی کمترین برخورداری رو دارن چرا مهمون قبول میکنن آخه؟! چرا هم خودشون رو به زحمت میندازن هم دیگران رو؟! کلمه زحمت که اومد تو ذهنم یاد یکی از سخنرانی های استاد پناهیان افتادم. شب قبل از حرکتمون یه مستند دانلود کرده بودم از حرفای استاد پناهیان در مورد اربعین. اونجا گفت که امام حسین میگه: این زائر برای رسیدن به حرم من به سختی و زحمت افتاده. این اجرش پیش منه. من باهاش حساب میکنم... . این حرفا رو که مرور می کردم دلم آروم شد. با خودم گفتم امام حسین چه اجری به اینا باید بده تا مساوی کارشون باشه!! بهشت در مقابل این فداکاری ها که ارزشی نداره. الله اعلم. با کلی فکر تو ذهنم مثل اینکه اینا چه جوری تو این خاک و خل با این وضع بهداشت زندگی میکنن از حموم اومدم بیرون. دیدیم یه ون پر مسافر داره میاد. گفتم یا خدا!!! خودمون جا نداریم، اینا رو کجا میخوان جا بدن؟!! اومدم توی محل اسکان خودمون. هنوز برقها نیومده بودن. دیدم همه خوابن بجز مصطفی و یه نفر دیگه. نشستم رو صندلی کنارش‌. از وضع حموم پرسید. براش توضیح دادم. باورش براش سخت بود. یکی از همراهامون که بیدار بود رفت بیرون و برگشت و گفت: صاحبخوبه بچه هاشو از توی اتاقشون کرده بیرون و افرادی که توی اون ون بودن رو جا داده توی اون اتاق!! گوشیمو ور داشتم. یکم خاطره نوشتم که دیدم باطریش داره تموم میشه. زدمش به شارژ تا هر وقت که برقها اومدن شارژ بشه و رفتم که بخوابم. دیدم از نظر بهداشتی فرقی نداره کجا بخوابم چون کل زمین خاکی بود. یه جای دنج پیدا کردم (که در واقع تنها جای خالی بود) پتو و ملافه مو در آوردم که بخوابم. دیدم برقها اومدن. از خواب منصرف شدم. نشستم رو صندلی در حالی که پتو رو پیچونده بودم دور خودم و شروع کردم به ادامه دادن نوشتن خاطره ها. الان ساعت ۲ شب در حالی که بارون میاد و از سقف حلبی بالای سرم آب چکه میکنه توی خونه یه سرباز عراقی هستم که کل خونش 40 متر بیشتر نیست. توی یکی از روستاهای اطراف نجف. نزدیک حرم مطهر حضرت امیر المؤمنین (ع). دارم به این فکر میکنم که آدم اگر با کاروان بیاد یکم بهتره انگار...!!


روز سوم، چهارشنبه 19 آذرماه:

از خواب که بیدار شدم هنوز داشت بارون میومد. حدودای ساعت ۲ و ربع خوابیدم. بقیه ساعت ۴ بیدار شده بودن و زیارت عاشورا خونده بودن. خواب خیلی عمیقی رفته بودم‌. در حالی که زیرم پر از خاک بود. همچنین یه کف بتنی که به شدت سفت بود. از زیر در هم باد بسیار سرد میومد داخل و من فقط یه پتو مسافرتی روم بود. نمیدونم چطوری خوابم عمیق شده بود تو اون موقعیت. البته مصطفی هم همین شرایط رو داشت. بیدار که شدم همه داشتن آماده نماز صبح میشدن. عمو رحمان یه سنگ مرمر داشت که میخواست تیکه تیکه اش کنه که همه مهر داشته باشن. زدش به ستون وسط خونه! نزدیک بود ستون از جا در بیاد و سقف بریزه سرمون! اونجا بود که فهمیدیم اون ستون به جایی بند نیست. صرفاً فقط اون حلبی ها رو نگه داشته!! وضو گرفتیم و نماز خوندیم. بعد از نماز از اون خونه که توش بودیم چند تا عکس گرفتم تا خاطراتم رو تصویری هم داشته باشم. وای فای رو روشن کردم به نیت اینکه شاید مادرم آنلاین باشه و بتونم با وایبر باهاش تماس بگیرم. وقتی دیدم آنلاینه خوشحال شدم. بعد از چند بار که جواب نداد بالاخره وصل شد. البته چند بار صدا نمیومد. زدمش رو آیفون که درست شد. کمی حرف زدیم در حین حرف زدن با خودم میگفتم اگه مامانی این خاطراتو بخونه حتماً سالی دیگه میگه باید با یه کاروان بری. تنهایی نمیزارمت!! گوشی رو دادم زن عمو با اون هم حرف زد. با مصطفی هم حرف زد و خدافظی کردیم. حدودا شیش دقیقه طول کشید که اگر با سیم کارت حرف میزدیم حدود 20 هزار تومن پولش می شد. همونطور که برنامه ریزی کرده بودیم قرار شد بعد از نماز صبح منو مصطفی راه بیوفتیم به سمت کربلا. خیلی دوس دارم شب جمعه برسیم کربلا تا شب زیارتی اباعبد الله رو از دست ندیم. برنامه مون رو به عمو گفتیم که قصد نداریم با شما بیایم و میخوایم تنها بریم. گفت هر چی خودتون مایلید. خدافظی کردیم و راه افتادیم. کیفامون تو خونه بودن. قرار بود زیارت کنیم و برگردیم کیفامون رو ببریم و بعدش بریم کربلا. بخاطر بارون دیشب زمین گلی و لیز شده بود. کمی که جلو رفتیم مصطفی گفت بریم کیفامون رو بیاریم. کی این راه رو برگرده دوباره؟! حرفش منطقی بود. برگشتیم کیفامون رو برداشتیم. از میزبانمون تشکر حسابی کردیم. راه افتادیم سمت حرم. هنوز نمیدونم عمو رو دوباره میبینم یا نه! بخاطر شرایط امنیتی اجازه نمیدن ساک و کیف وارد حرم بشه. کیفم رو دادم مصطفی. نشست دم در خروجی روضة الحیدریة. منتظر شد تا بیام. تا‌ منم کیف اونو بگیرم و اون بره زیارت. واسه دومین بار تو عمرم رفتم تو حرم امیر المؤمنین.


ایوان طلای مولی الموحدین حضرت امیر المومینن ()


از هر طرف صدای لبیک یا علی میومد. اینجای قصه نوشتنی نیست، درک کردنیه. امین الله و زیارت مخصوص و دعای وداع رو خوندم. دو رکعت نماز زیارت هم خوندم و اومدم بیرون. اومدم پیش مصطفی. گفت کمک چندتا خانم کردم واسه شماره گیری. به یه نفر هم که میخواسته یه تک بزنه به دوستش گفته شارژم خیلی کمه. اومدم نشستم پیش کیف ها. مصطفی رفت زیارت. وقتی اومد رفتیم یه تجدید وضو کردیم که بریم کربلا. دقیقا ساعت ۹ صبح راه افتادیم. واسه رفتن به سمت کربلا از این راهی که انتخاب کرده بودیم بایستی از وسط وادی السلام رد می شدیم. ما که روز اول اونجا رو زیارت کرده بودیم فقط موقع رد شدن رفتم سر قبر آیت الله قاضی طباطبایی و چندتا عکس گرفتم. یه فاتحه خوندم و اومدم بیرون. کم کم حس پیاده روی رو گرفتیم. از کوچه پس کوچه های نجف خیل جمعیت اضافه می شد و همراهمون میومدن. بعد از وادی السلام موکب های پذیرایی شروع شدن. به همه زبون التماس می کردن که بیاین غذا بخورید. همه جور غذایی. غذاهایی که توی نجف یا کوفه وقتی تقسیم می شدن سر و دست میشکوندن واسه گرفتنش. اونجا کمتر کسی باهاشون کار داشت. بیشتر مردم راه میرفتن. دختر بچه ها عطر به دست با نگاه معصومانه شون ازت میخواستن که دستت رو دراز کنی و به دستت عطر بزنن. سعی میکردم هیچ کدومشون رو از دست ندم. در و دیوار کوچه های نجف پر بود از عکس آقا و امام و خانواده صدر و حکیم همچنین روی موکب ها هم این عکسا بودن. یکم که رفتیم رسیدیم به یه بلوار. دوتا پلیس اینور و اونورش بودن و با یک چوب که طناب بهش وصل بود، جلوی رفت و آمد زائر ها رو گاهی اوقات میگرفتن تا ماشین ها رد شن. توی بلوار که میرفتیم رسیدیم به یه موکب که فلافل میداد. منو مصطفی همو نگاه کردیم. بدون حرف پیچیدیم سمت موکب که غذا بخوریم. در اصل اون صبحونمون بود. فلافلی که توی کوفه خوردیم خوشمزه تر از این بود‌. بلوار تموم شد و وارد فاز دوم کوچه ها شدیم. سر نبش کوچه اول فرش پهن کرده بودن و زوار رو ماساژ میدادن. وایسادیم و یکم فیلم گرفتم. یکم جلوتر چایی خوردیم. حدود 2 ساعتی بود که اومده بودیم. هوا کم کم داشت گرم می شد. یکم نشستیم و کاپشن هامون رو در آوردیم. شب قبل از حرکتمون به سمت عراق من شروع کردم به طراحی عکسی از آقا و امام و علمای عراق تا توی مسیر دستمون بگیریم اما وقت نشد چاپش کنیم. تو فکر این بودم که اگر زودتر عکس آقا و امام رو طراحی میکردم الان ما هم مثل خیلیای دیگه عکس رهبرمون رو دستمون می گرفتیم یا پشت کیفمون می چسبوندیم‌. توی همین فکرا بودم که مصطفی یه بچه ای رو دید که داره برچسب میده به مردم‌. رفتیم ببینیم چی میده که دیدیم عکس آقاس. با اشتیاق دوتا گرفتیم و من چسبوندم پشت کیف مصطفی و اون هم زدش پشت کیفم. یکم سخت می چسبید اما هر طوری بود گیرش کردیم. حدود صد متر جلوتر متوجه شدم که عکس پشت کیف مصطفی افتاده. بهش گفتم ببین مال من هست؟! دیدیم مال منم افتاده. خیلی ناراحت شدم از اینکه عکس آقا رو زمینه. از طرفی هم نمی شد برگردیم دیگه. کمی مونده بود تا برسیم به جاده اصلی نجف کربلا که دیدیم یه عرب عراقی خم شد از روی زمین عکس آقا که از قبلاً افتاده بود رو ورداشت. بوسیدش و گرفت دستش. پیش خودم گفتم خدا کنه یکی هم با عکس افتاده ما این رفتار رو بکنه. یک ربع به یازده بود که رسیدیم به جاده اصلی نجف کربلا. با کمال تعجب دیدیم که ۳۰۰ ستون جلوتریم. یعنی ۱۵ کیلومتر. فکر می کردیم میانبر زدیم. با خوشحالی وقتی که رسیدیم سر اتوبان اصلی دیدیم روی اولین ستون نوشته "1" !!! فهمیدیم مسیر اصلی تازه از اینجا شروع میشه.


ستون شماره 1-اتوبان نجف به کربلا


البته تقریبا ۱۵ کیلومتر مسیر رو اومده بودیم. اون ستون ها از پل ثورة العشرین شروع شده بودن و اونجا که ما ستون۳۰۰ رو دیدیم تموم شده بودن. در اصل ستون هایی بودن برای شماره گذاری مسیر داخل شهر. اما ما از سمت دیگه ی شهر مسیر رو شروع کرده بودیم. ۵۰ متر جلو رفتیم و رسیدیم به ستون ۲ که اذان ظهر شد. همونجا یه موکب مجهز بود که رفتیم نماز رو اونجا خوندیم. وضو که گرفتم رفتم پیش شیر آب پامو گرفتم زیرش. حس کردن آب سرد روی پاهای خسته و گرم خیلی لذت داشت‌. حیف که با باز بودن اون شیر قدرت آب شیر های وضو کم می شد و گرنه بیشتر پامو نگه میداشتم‌. رفتیم نماز خوندیم‌. بعد نماز در حد یک دقیقه مشغول نت برداری از وقایع ساعت ۹ به بعد تا اون موقع شدم‌. بایستی سریع حرکت می کردیم. بعد از نماز برای کسایی که توی موکب استراحت می کردن سفره ناهار پهن شد. ما در حالی که بخاطر خوردن فلافل سیر بودیم از موکب اومدیم بیرون. رفتیم پیش ستون ۱ و عکس گرفتیم. از ستون یک در تقاطع اتوبان نجف کربلا به سمت ستون ۱۴۵۱ در انتهای خیابان باب القبله حرم حضرت عباس (ع) تو کربلا به راه افتادیم. چیزی حدود 72 کیلومتر دیگه در پیش داشتیم تا به قبله عشاق برسیم. اولین چیزی که توجه مون رو به خودش جلب کرد، عکس آقا بود روی لباس زوار ترکیه ای. اونجا تقریبا مفهوم صدور انقلابی که حضرت امام فرموده بود رو کمی درک کردم. توی راه کمی در مورد سید صادق و تشکیل حکومت قبل از ظهور و رابطه راهپیمایی اربعین و ظهور با هم بحث کردیم. حوالی ستون ۷۰ بود که تصمیم گرفتیم کمی استراحت کنیم. رفتیم توی یکی از موکب های اونجا. چندتا ایرانی دم درش سیگار میکشیدن. رفتیم وسطش و کیفامون رو در اووردیم و کمی پاهامون رو زدیم به دیوار که خون بهتر جریان پیدا کنه. گوشیم رو در آوردم. عکس هایی که تا اون موقع گرفته بودم رو نگاه کردیم. خاطرات خونه و خواب دیشب رو مرور کردیم و کلی خندیدیم. یکم نت هام رو تکمیل کردم و گوشی رو دادم مصطفی که نوشته های دیشبم در مورد اون خونه رو بخونه. یه سری چیزا گفت که توی غیاب من صورت گرفته. اونا رو اضافه کردم‌. بعد کمر هم دیگه رو ماساژ دادیم و وسایل رو جمع کردیم که به راهمون ادامه بدیم. از موکب که اومدیم بیرون چایی خوردیم‌. نگاهم دوخته شد به تابلوی یکی از موکب ها. نوشته بود:" موکب رزیة یوم الخمیس" (مصیبت و بدبختی روز پنجشنبه).


موکب رزیه یوم الخمیس


به مصطفی گفتم مفهوم این اسم رو میدونی؟! گفت نه! چایی که تموم شد حین راه رفتن فلسفه این اسم رو براش توضیح دادم. منظور از پنجشنبه، همون پنحشنبه ای هست که پیامبر چند روز بعد از اون شهید شد. پنجشنبه ی آخر ماه صفر سال ۱۱ هجری. پیامبر نزدیکای شهادتش، قلم و دوات طلب میکنه تا وصیت بنویسه. میفرماید که قلم و دوات برام بیارید تا چیزی برای شما بنویسم که بعد از من هرگز گمراه نشید (یعنی اگر ننویسم گمراه می شید). اونجا بود که عمر بن خطاب میگه: بیماری بر پیامبر غلبه پیدا کرده و این مرد هزیان میگه!!! گروهی موافق حرف عمر بودن و گروهی مخالف. پیامبر که بحث رو بین اصحاب دید گفت از خونه من گمشید بیرون. (قوموا عنی=گمشید بیرون). ابن عباس که یکی از اصحاب بلند آوازه بوده این ماجرا رو روایت میکنه و میگه همه بدبختی های جهان اسلام از اون روز پنجشنبه شروع شد که مانع شدن بین پیامبر و نوشتن وصیتش. مشخص بود که پیامبر قصد داشت که خلافت و ولایت امیر المومنین رو مکتوب کنه. اما بعضی ها نگذاشتن. این روایت توی خیلی از کتب اهل سنت اومده. حتی توی صحیح بخاری که بعد از قرآن کتاب دوم سنی هاست. این ماجرا ۱۷ بار ذکر شده با روایت های مختلف. غرض اینکه اسم با مسمایی واسه موکبش انتخاب کرده بود. وقتی به ستون ۱۱۰ رسیدیم اولین عکس سید صادق رو دیدیم که تابلو کرده بودن زده بودن رو پایه. روی ستون ۱۴۵ هم یه تابلو ازش زده بودن اما پارش کرده بودن. مصطفی شروع کرد زیارت عاشورا رو با صد لعن و صد سلام بخونه. حوالی ستون ۱۴۷ یک نفر داشت پرتقال میفروخت‌. یکی از زوار رفت یه سبد خرید و آورد بین بقیه پخش کرد. مصطفی ۵۰ تا از سلام ها رو داد که من بخونم. هنوز ۳ تا مونده بود تاتموم بشه که یه سرباز عراقی رو دیدم در حالی که عکس آقا و سید حسن نصر الله رو داشت. رفتیم باهاش عکس گرفتیم.


میگفت من سرباز سیدنا القائد هستم!


این اتفاق حوالی ستون ۱۶۰ رخ داد. سر ستون ۱۷۰ به مصطفی گفتم بریم توی جاده بغل که موکب ها بودن یه غذای سبک بخوریم. دیدیم همون حوالی موکب سید صادق بود. دوتا روحانی توش بودن. یه آقایی هم داد میزد بیاین سوال بپرسین. گوشی بیارین نرم افزار نصب کنیم. هیشکی توش نبود!!!


چادر پاسخگویی به سوالات شرعی سید صادق شیرازی


یکم جلوترش یه تنور نونوایی بود که نون تافتون تنوری میداد. یکی گرفتم و با مصطفی خوردیم.



به ستون ۲۰۴ که رسیدیم بالای یه موکبی نوشته بود: موکب همراه اول!!! روبروی اون اجتماع ایرانی ها بود. یه تنور نونوایی اوورده بودن که نون بربری درست میکرد. رفتم دوتا تیکه گرفتم و اومدم پیش مصطفی و خوردیمشون. یکم فیلم گرفتم از اون فضا. در حال فیلم گرفتن بودم که از توی گوشیم دیدم رو برومون بنر زدن و روش نوشتن: وای فای رایگان. مصطفی خیلی نیاز داشت به اینترنت. از اول مسیر دنبال وای فای بود تا با زن داداش حرف بزنه. رفتیم جلو که وصل بشیم دیدیم اصلا وای فای رو پیدا نمیکنه. منصرف شدیم و به راهمون ادامه دادیم. کم کم داشت آفتاب غروب می کرد و بایستی دنبال جای خواب مناسب می گشتیم‌. از قبل از شروع سفر توی راهنماهای پیاده روی خونده بودیم که نوشته بودن: هر جا وایسادید واسه نماز مغرب و عشا همونجا هم بهتون شام میدن و همونجا هم بخوابید. یکم محاسبه کردیم که امروز چقدر راه اومدیم. سرعتمون چقدر بود. فردا چقدر باید بریم تا شب جمعه کربلا باشیم و... . حوالی ستون ۲۴۵ بود که تصمیم گرفتیم همونجا توی موکبی که تدارک دیده بودن شب رو سر کنیم. وارد شدیم. سلام کردیم.



یه جایی زیر یه پریز کنار دیوار اختیار کردیم. گوشیم ۱۵٪ شارژ داشت. خواستم بزنمش به شارژ که با مشکل قدیمی ۳ شاخ بودن پریز های عراق روبرو شدیم. مشکلی که توی مسجد حنانه هم داشتیم. خدا خیرش بده یه آقایی بلند شد گفت یه تیکه کاغذ بدین الان درستش میکنم. کاغذو نوک تیز کرد و زدش به سوراخ بالایی. در پوش های پایین باز شدن و دوشاخه رفت داخل. مثل همیشه سه راهی پر خیر و برکت مصطفی رو در آوردم و زدمش به برق و گوشیمو هم زدم توش. البته اون جایی که گرفتیم فقط جای یه نفر بود. اما ما به زور جا شدیم. سمت راستمون یه آقایی خواب بود. سمت چپمون هم دوتا عراقی بودن به همراه یه لبانی و جلومون دوتا پاکستانی بودن. گوشیمو گرفتم یکم نت هامو مرتب کردم و آماده شدیم واسه نماز. رفتیم وضو گرفتیم. واسه بار دوم پاهامو شستم. بعد از نماز نشستم پای گوشی تا سر فصل های وقایع رو تکمیل کنم که دیدم اون آقای سمت راستیمون بیدار شد. چون ایرانی اونجا فوق العاده زیاد بود دقت نکردم که ببینم عراقیه یا ایرانی. بهش گفتم آقا ببخشید جاتون رو تنگ کردیم. گفت: خواهش میکنم آقا راحت باش. آقای اهل دل و آذری زبان ساکن تهران بود. خودش و دو سه تا از دوستاش اومده بودن. با ماشین اومده بودن تا سر مرز مهران. ماشیناشون رو گذاشته بودن لب مرز و اومده بودن عراق. کار جالبی که کرده بودن این بود که چون میدونستن روز اربعین کربلا فوق العاده شلوغه و جای زیارت نیست اول رفته بودن کربلا که زیارت کنن بعد اومدن نجف که پیاده برن کربلا. داشتیم همین حرفا رو میزدم باهم که شام آوردن. منو مصطفی سیر بودیم. اما چون میترسیدم که غذا نخوردنِ ما رو بی احترامی به خودشون برداشت کنن رفتم و شام خوردم. کباب عربی بود. با سیب زمینی سرخ شده. یه آب معدنی و یکم سبزی هم روش بود. بعد از شام به فاصله ۵ دقیقه دیدیم که رخت خواب آوردن. حالا منو مصطفی داشتیم تصمیم گیری میکردیم که یکم راه بریم تو شب یا نه؟! تا جبران صبح بشه!! جوانب کار رو بررسی کردیم و دیدیم با توصیه ای که دیگران کردن که هرجا نماز خوندین همونجا هم بخوابین و با توجه به اینکه می ترسیدیم دیگه جای خواب گیرمون نیاد، تصمیم گرفتیم همونجا بخوابیم. پتوهامون رو در آوردیم. جا رو پهن کردیم. دراز کش هر کسی کار خودش رو میکرد. یکی روضه گوش میداد. من خاطره مینوشتم. بغل دستیم توی فضای سر بسته سیگار می کشید. مصطفی هم سعی میکرد به بغل دستیش بفهمونه که بار دومشه میاد کربلا. همچنین با لبنانی ها و پاکستانی ها کمی انگلیسی حرف زد. تو همین حال و هوا یه پیرمرد عرب یه پرچم سبز رو دوشش اومد داخل. به عربی فصیح که تقریباً همه فهمیدیم چندتا حدیث از فضیلت صلوات گفت. بعدش از کارایی که باید و نباید توی این ایام انجام بدیم گفت. بعدش هم پرسید اینجا چند نفر ایرانی هست؟! تقریبا دو سوم جمعیت دست برد بالا. بعدش یه شوخی کرد و رفت. منم بهش گفتم ان شا الله بیا امام رضا در خدمتت هستیم. کلا فضای صمیمی توی موکب ها و توی مسیر حاکمه. بین عربا و غیر عربا. بین خود عربا. بین ایرانیا. بین ایرانیا و لبنانی ها و... .با اینکه درک کمی از زبون هم داریم اما رابطه صمیمی و گرمی با هم داریم. اینجا یکی از ایرانی ها یه عرب رو چنان مشت و مالی داد که نگو و نپرس‌. بعد از یک ساعت تقریباً همه خوابیدن. بجز منو مصطفی. یکم کرم زدم به پام تا تاولش خوب بشه. رفتیم بیرون موکب تا اعمال قبل از خواب رو انجام بدیم. وقتی اومدیم داخل یکم عکسای گوشیش رو باهم دیدیم بعدش خوابید. منم نشستم تا نوشتن خاطرات امروز رو تموم کنم‌. الان ساعت ده و نیم شبه. در حالی که سه ساعت و نیم پیش همه خوابیدن و من فقط بیدارم‌. الان هم قصد خوابیدن دارم. یه جایی هستیم حوالی ستون ۲۴۵ توی جاده نجف به سمت کربلا. بین دوتا بهشت گرفتیم خوابیدیم. اینم از روز ۱۹ آذرمون. الحمد لله در راه امام حسین خرج شد. تا ببینیم فردا چی قسمتمون میشه.


روز چهارم، پنجشنبه 20 آذرماه:

با اولین الله اکبر مؤذن از خواب بیدار شدم، در حالی که سرم رو دمپایی هام بود. انگار مصطفی دیشب خیلی سردش شده بود. چون چفیه و کاپشن منو پوشیده بعد پتو رو پیچونده بود دور خودش. اختلاف دمای شب و روز اونجا خیلی زیاد بود. شبای خیلی سرد و روزای گرم. ولی به نظر من اون شب معتدل بود. هنوز مصطفی خواب بود که پاشدم رفتم وضو بگیرم‌. چون چند دقیقه بعد همه بیدار میشدن و وضو خونه شلوغ می شد. سرویس بهداشتی ها پشت موکب بودن. وقتی برگشتم مصطفی داشت نماز می خوند. نماز خوندم و گوشیمو نگاه کردم. دیدم چند دقیقه قبل زن داداش زنگ زده و مصطفی نبوده که جوابش رو بده. سعی کردیم با آقای بیدلی (یکی از دوستان پدرم که کربلا بود) تماس بگیریم تا واسه جا توی کربلا به مشکل بر نخوریم. اما جواب نمیداد. بخاطر شلوغی خط ها توی روز فقط میشه آخر شب و اول صبح با موبایل کسی تماس گرفت. تو گیر و دار تماس بودیم که دیدیم صبحونه آوردن. یه نون، یه تخم مرغ پخته و یه استکان چایی. مصطفی رفت مسواک بزنه. با اینکه چهار روز بود که همون لباسا تنش بودن اما به بهداشت دهان و دندان اهمیت میداد. من اومدم صبحونه بخورم. میونه خوبی با تخم مرغ پخته ندارم. حداقل با سفیدَش. یه چایی برداشتم. یکم که خوردم دیدیم شوره!! متوجه شدم توی یه ظرف نمک گذاشته بودن واسه تخم مرغ و توی یکی دیگه شکر واسه چایی. فکر کنم میزبانمون فقط واسه چایی من اشتباه کرده و نمک ریخته توش. کمی ازش خوردم. یکم چایی ریختم روش و یه قاشق شکر اضافش کردم. حالا قابل تحمل تر شد. بعد از صبحونه مصطفی زنگ زد به زن داداش و باهاش حرف زد. وسایلمون رو جمع کردیم. از میزبانمون تشکر کردیم و راه افتادیم. ستون ۳۴۰ بود که تاول های پام خیلی اذیتم می کردن. یه گوشه ای نشستیم. مصطفی یه پد الکلی گذاشت روی تاول هام و یه چسب زخم هم زد روشون. دوتا جوراب هم پوشیدم تا پوست پام حرکت نکنه. با اینکه کفش های مصطفی مناسب نبودن اما اذیتش هم نمی کردن. فقط کَفی کفشش یکم پاشو اذیت میکرد. اما در حالی که کفش های من طبی هستن پام تاول زد. ستون ۴۱۰ بابا به من زنگ زد و گفت محمد جواد، پسر عمه مون بدون اینکه به کسی خبر بده مستقیم رفته کربلا و الان به مشکل بر خورده. گفت شماره عراقیش رو می فرستم براتون باهاش تماس بگیرید و برید پیشش ببینید چی شده! فکر کردیم شاید پولش تموم شده. شماره رو فرستاد. تماس که گرفتیم خاموش بود. ستون ۴۲۰ وایسادیم و چایی خوردیم. موکب دار اونجا چون می دونست ایرانی ها چایی کم رنگ می خورن آب جوش هم گذاشته بود تا بریزیم رو چایی ها. یکم از اون موکب عکس گرفتم. صاحب موکب گفت از من هم عکس بگیر. از اون هم گرفتم. مصطفی هم رفت پیشش تا عکس دو نفره بگیرن. مصطفی که رفت پیشش یه نفر دیگه از کسایی که چایی می ریختن هم اومد پیششون. از سه تاشون عکس انداختم.



یکی از اونا به مصطفی گفت: میزاریش توی فیسبوک؟! مصطفی گفت: آره. هم فیسبوک هم اینستاگرام. توی مسیر چادرهای سازمان ملل رو دیدیم که آمریکایی ها جا گذاشته بودن توی عراق. مردم اونا رو هم موکب کرده بودن. خیلی از این چادرها توی مسیر بود. ستون ۴۲۴ یه ایستگاه تماس رایگان با همه جهان گذاشته بودن. رفتیم تا با ایران تماس بگیریم. طرف گفت همه جهان رو میشه گرفت بجز ایران!!!



به راهمون ادامه دادیم. ستون ۴۴۷ دو دقیقه وایسادیم. مصطفی زنگ زد به زن داداش و یکم باهاش حرف زد من هم یکم نشستم روی چندتا فرش که گذاشته بودن واسه نشستن. مصطفی گفت چون صبح درست و حسابی باهاش حرف نزدم الان زنگ زدم!!! پدر عشق بسوزه. توی مسیر گداهایی بودن که از تکنولوژی جالبی برای گدایی استفاده می کردن. گداها یه بلندگو گذاشته بودن و اون جمله ای که برای گدایی از اون استفاده می کردن رو اون بلندگو تکرار میکرد. خود گدا یا خواب بود یا فقط دستش رو دراز کرده بود. اولین بار این گداها رو توی وادی السلام دیدیم. ستون ۴۵۷ با یه لبنانی که پرچم حزب الله رو داشت عکس گرفتیم.



من به مصطفی گفتم که به نظرم اون باید بیاد با ما عکس بندازه. چون اگه انقلاب نبود حزب الله لبنان کجا بود الان؟! همون جا هم یه تعزیه در حال برگزاری بود. ستون ۴۹۰ بود که یه نفر داشت یه کتابچه پخش می کرد. رفتم گرفتم. دیدیم نویسندش سید صادق شیرازیه. عربی بود اما خوندمش. در مورد شعائر حسینی بود. اما خیلی دو پهلو حرف زده بود‌. ستون ۵۱۲ دیدیم یه موکبی هست که یه عده جوون توش نشستن و تکیه دادن. جلوتر رفتیم دیدیم دارن قلیون می کشن. موکب قلیون صلواتی بود!!


موکب قلیون صلوتی!!


بغل اون یه نفر بود که گل درست کرده بود و میمالید به لباس کسایی که مایل بودن. عود روشن شده هم داشت. مصطفی یکی برداشت و بو کرد و دادش به من. وقتی گرفتمش حواسم نبود و خورد به چفیه ام. سوختن چفیه ام مصیبت کمر شکنی بود واقعاً!!! ستون ۵۲۰ بود که یه موکبی دیدیم که سر درش نوشته بود: موکب احمد الحسن الیمانی، وصی و فرستاده امام مهدی(عج)!!!! این یارو چند سال پیش بلند شد و گفت من با چهار واسطه پسر امام زمان هستم و وصی و جانشین امام هستم. یه عده جاهل رو هم دور خودش جمع کرده بود. میدونستم که عراق خیلی بی در و پیکره اما نه تا این حد که یه کذاب برا خودش موکب بزنه! من از قبلاً در مورد این شخص تحقیق کرده بودم و درموردش می دونستم. رفتم داخل تا از بنرهایی که اطلاعاتی درموردش داده بودن عکس بگیرم که یکی از یاران احمد الحسن اومد بهم‌ گفت عربی می فهمی؟! گفتم آره. بهم گفت وصی و فرستاده امام زمان و یمانی موعود ظهور کرده و تو باید بهش ایمان بیاری. اگر ایمان نیاری توی درکات جهنم قرار می گیری و... . واقعا دلم براش سوخت که اینقدر جاهله. دستم رو گذاشتم روی شونه اش و بهش گفتم: می شناسمش. به خوبی هم می شناسمش. با تعجب پرسید: می شناسیش؟!!!!! بهش گفتم: فی امان الله و اومدم بیرون. وقتی اومدم بیرون حسابی بهم ریخته بودم. واقعا عراق مملکت شلم شوربایی بود. هیچکی به کس دیگه ای کار نداره. طرف اومده میگه من نائب امام زمانم. بعد هیچکس باهاش کار نداره. فقط کم مونده بود که داعش هم بیاد موکب بزنه واسه خودش! ستون ۵۳۷ دومین موکب ماساژ رو دیدیم. توی مسیر ایران بنرهایی با موضوع مقاومت در برابر اسرائیل و همچنین روشنگری در مورد تکفیری ها گذاشته بود که با یه داربست یکپارچه به هم وصل بودن. ستون ۵۵۲ بود که این بنرها با وزش باد افتادن. همراه همه داربست هاش. خدا رو شکر داربست ها تو سر کسی نخوردن. با کمک هم دوباره سرپاشون کردیم. ستون ۵۹۴ رسیدیم به شهر حیدریه. یکی از شهر های بزرگ بین کربلا و نجف. اول شهر حیدریه پاکستانی ها چند تا موکب بر پا کرده بودن که پرچم خودشون رو هم سر در همه شون زده بودن. مصطفی رفت و یکم باهاشون حال و احوال کرد. به انگلیسی البته. از چند کیلومتر قبل تر پای مصطفی اذیت بود. به این شهر که رسیدیم درد پاهاش بیشتر شد. هنوز یک ساعت و نیم به اذان ظهر مونده بود. گفت یه ساعت دیگه راه بریم. نیم ساعت مونده به اذان یه جایی وایسیم واسه ناهار و نماز. نمیدونم چرا این شهر تموم نمی شد؟! خیلی هم اوضاع خرابی داشت. هر دومون خسته بودیم ولی بایستی تند راه میرفتیم. شروع کردیم محاسبه اینکه از اول مسیر چقدر راه اومدیم. چقدر دیگه تا کربلا داریم. باید با چه سرعتی بریم که همون شب برسیم به کربلا. این حرفا که زده شد متوجه شدیم احتمالش خیلی کمه که شب برسیم به کربلا. خیلی ناراحت شدم. تو دلم گفتم اگر عمو رو ندیده بودیم یا حداقل پیشنهادش رو قبول نمی کردیم امشب می رسیدیم کربلا و شب جمعه رو از دست نمی دادیم. اگه میدونستم اینجوری میشه عطای حموم رو به لقاش می بخشیدم. در هر حال الخیرُ فی ما وقع. مصطفی هم از این قضیه ناراحت بود. ساعت یازده و نیم بود و نیم ساعت مونده به نماز یه موکب پیدا کردیم حوالی ستون ۶۳۰ و رفتیم توش‌. پاهامون داغون بودن. کیفامون رو انداختیم زمین. من دوتا جورابام رو آروم در آوردم. یکم از چسب زخم چسبیده بود یه جوراب آروم کندمش. خسته ترین حالتم رو داشتم توی اون ۴ روز. نگاه تاول های پام کردم. دیدم فرقی نکردن فقط چون بهشون عادت کرده بودم دردش کمتر شده بود. مصطفی پماد دیکلو فناک رو در آورد و زد به کف پاش. منم دراز کش پاهامو گذاشتم رو کیفم که خون بهرت تو بدنم گردش پیدا کنه. گوشیمو در آوردم نت ها رو مرتب کردم‌. یه عراقی ازم پرسید انقلابتون سال چند بود؟! به عربی بهش گفتم ۱۹۷۹ میلادی. یه دقیقه گذشت و اذان شد. دمپایی هامو در آوردم دادم مصطفی و رفت وضو بگیره. من یکم دراز کشیدم. صف نماز جماعت داشت تشکیل می شد و من تو راه بودم‌. نمی تونستم خودمو بکشم کنار. صاحب موکب اومد و به عربی گفت: اگه میشه بیا کنار تا صف تشکیل بشه‌. بهش گفتم: علی عینی ( به روی چشمم). مصطفی اومد و من رفتم وضو گرفتم. خیلی سخت راه میرفتم با دمپایی. از وضو خونه که اومدم بیرون امام جماعت نماز رو شروع کرد. خودمو جا دادم توی یکی از صف ها. اولین رکوع رو که رفتم متوجه شدم گوشه ی شست های پام هم تاول زدن. پر از آب شده بودن اما حسشون نکرده بودم تا اون موقع. بلافاصله بعد از نماز سفره ناهار رو پهن کردن. چون زمین خاکی بود و منم دستم رو گذاشته بودم رو زمین رفتم دستامو شستم و اومدم. غذاشون برنج و خورشت قیمه غلیظ بود. گفتن قاشق نداریم و باید با دست بخورید. مصطفی قاشق هامون رو از کیفمون در آورد و به من که یکم اونطرف ترش بودم گفت بیا قاشق بگیر. گفتم نمی خوام. روم نبود بین اون همه آدم که با دست غذا میخوردن من قاشق داشته باشم. بغل دستیم که عرب بود غذاش رو گذاشت وسط سفره و گفت من نمی خوام. هر کی میخواد بخوره. این چه وضعیه؟ نه قاشق میدن نه نون!! تو دلم بهش گفتم هتل که نیومدی. وظیفه ای هم ندارن بهت غذا بدن. لیاقت میخواد غذای امام حسین رو خوردن. وسطای غذا بود که دیدم اومدن و کلی قاشق یه بار مصرف ریختن رو سفره. بغل دستیم یواش غذاشو برداشت و خورد!!! وقتی همه غذا هاشون رو خوردن با تعجب دیدیم دوباره غذا آوردن و گفتن بفرمایید. من دوباره خوردم. مصطفی نخورد. تا یه ساعت و نیم که اونجا استراحت می کردیم مداوم غذا میدادن. و حسینیه هم دائم پر و خالی میشد. بعضی ها هم دوتا غذا میگرفتن. خیلی برکت داشت غذا شون. یک نفر به همه آب معدنی میداد و اگر تموم می شد دوباره میدادش. فکر کنم حدود ۱۰ بار به ما پیشنهاد آب داد که ما فقط ۲ بار گرفتیم. هر کسی هم که غذاشو میخورد سریع ظرفشو میبردن میشستن که دوباره استفاده کنن. یکم استراحت کردیم و یکم هم به خاطرات اضافه کردم و تصمیم گرفتیم که بریم. داشتیم جمع میکردیم که بریم، مصطفی پیشنهاد داد که از آشپزخونه شون هم عکس بگیریم‌. اول جمله "اجازه میدید از آشپزخونه تون عکس بگیریم" رو به عربی ترجمه کردم و به مصطفی گفتم که بهش بگه. رفت که ازش اجازه بگیره که دور و ور آشپزخونه خیلی شلوغ شد و از تصمیممون منصرف شدیم. کیفامون رو برداشتیم و به راهمون ادامه دادیم‌. توی نقشه ای که از راه داشتیم نوشته بود که ستون ۶۲۱ یه کمپ هلال احمر هست. ۹ تا ستون عقب تر. خواستیم بریم اونجا تا پام رو پانسمان کنن. اما دیدم دیگه به دردش عادت کردم و شاید جلوتر اینکارو کردیم. ستون ۷۲۰ ایستادیم و پنج دقیقه استراحت کردیم. محاسباتی انجام دادیم که نتیجش این شد که اگر بعد از نماز مغرب وعشا هم ادامه بدیم شاید ساعت ۱۱ یا ۱۲ شب برسیم کربلا.

ستون ۷۲۸ رسیدیم به موکب ایرانی علی بن موسی الرضا. همه چیزش با موکب های دیگه فرق می کرد. حتی اجاقی که روش چایی درست میکردن. روی شعله یه صفحه آهنی گذاشته بودن و روی اون خاک ریخته بودن‌. کتری رو گذاشته بودن رو خاکا.



چایی خوردیم. چایی لیمو بود. دیدیم ناهار میدن. برنج و خورشت قیمه. من از موکب چندتا عکس گرفتم و مصطفی رفت تا شاید غدا گیرش بیاد. به سطل آشغال های اونجا دقت کردم دیدم مال شهرداری تهران هستن. بعد از حدود ربع ساعت مصطفی اومد. در حالی که غذا گرفته بود به همراه یه آب معدنی. غذا رو خورد و به راهمون ادامه دادیم.

ستون ۸۲۰ که رسیدیم یه عراقی که از بصره اومده بود به مصطفی گفت: "اگه دمپایی بپوشید بهتره ها" ما از اول مسیر عراقی ها رو می دیدیم که یه دمپایی ساده می پوشیدن. اون دمپایی ها رو اول مسیر توی وادی السلام هم می فروختن. اونجا بود که فهمیدیم چرا اینکارو می کنن. تجربه داشتن از سفر های قبلی. اما دیگه دیر شده بود چون تاول ها رو زده بودم دیگه. مصطفی قیمت تاکسی های شلمچه رو از اون بصره ای گرفت. بهش جواب داد ۱۰۰ هزار تومن. ستون ۸۲۵ بود که مصطفی یکی از دوستاش به اسم حسین بهرام نژاد رو دید. حسین عکاس و گرافیست حرفه ایه. دیدیمش درحالی که دوربین دستش بود کنار جاده داشت از مردم و غروب آفتاب عکس می گرفت. رفتیم پیشش. احوال پرسی کردیم. گفت دوستام رو گم کردم نشد پیداشون کنم و خودم تنهایی راه رو ادامه دادم. از منو مصطفی عکس گرفت. خدافظی کردیم و راه افتادیم. یکم که دور شدیم مصطفی گفت: چرا بهش تعارف نکردیم که همراه ما بیاد؟!!! از حسین که جدا شدیم دیدم گوشیم دیگه شارژ نداره. حدود ۲٪. سریع نت هایی که باید سرفصل میکردم ر‌و نوشتم و گوشیم رو آفلاین کردم‌ تا شارژ کمتری مصرف کنه. رسیدیم به ستون ۸۴۸ که دیدیم داره وقت اذان میشه. دنبال یه موکب می گشتیم که توش نماز بخونیم و گوشی ها رو هم شارژ کنیم. دیدیم یه موکب هست که یه چادر بزرگ بود. به مصطفی گفتم این بهش نمیاد پریز داشته باشه. رفتیم داخل. دیدیم کلی پریز توش هست!! دوباره اون سه راهی پر خیر و برکت رو در آوردیم و زدیم به پریز. با این تفاوت که چون اونجا کلی پریز بود کسی بجز من از اون سه راهی استفاده نکرد. جوراب هام رو دراووردم. دیدیم تاول های کف پام فرقی نکردن ولی تاول های شَستم بدتر شدن. یکم دراز کشیدیم. اذان که شد رفتیم وضو گرفتیم و نماز خوندیم. ایرانی های داخل موکب واسه خودشون نماز جماعت تشکیل داده بودن. ما هم با اونا همراه شدیم. یکم سخت نماز خوندم. پاهام درد می کرد و واسه بلند شدن مشکل داشتم‌. قبل از اینکه وارد اون موکب بشیم کمی قبل تر از اون یه چادر امدادی بود که زخم ها رو پانسمان می کرد و افراد بودن که ماساژ میدادن. بعد از نماز پاشدم تا برم پاهام رو پانسمان کنم و یکم ماساژم بدن!! از جاده رد شدم رسیدم به اون چادر که دیدم تعطیل کردن و رفتن. موقع برگشت دیدم موکب بغلی شام میدن. من که امیدی نداشتم اون موکبی که ما توش هستیم بهمون شام بدن رفتم داخل تا به مصطفی بگم هم اون چادر بسته بود و هم بریم شام بخوریم. وقتی وارد شدم دیدم مصطفی با یکی از عرب های داخل موکب داره حرف میزنه. اون عراقی از مصطفی پرسید: مقلد کدوم مرجع هستی؟ مصطفی جواب داد: حضرت آیت الله خامنه ای. عراقی پرسید: همه ایرانی ها مقلد سیدنا القائد هستن؟! مصطفی جواب داد: نه. مراجع دیگه ای هم هستن که مردم مقلد اونان. مثل آیت الله سیستانی، آیت الله مکارم و... . مصطفی که مشغول حرف زدن بود من آجیل هام رو درآوردم و کمی خوردم. به مصطفی دادم تا به اون عراقی هم تعارف کنه. اون عرب از مصطفی پرسید کسی از ایرانی ها مقلد شیرازی هم هست؟! مصطفی بهش گفت: سید محمد یا سید صادق؟! گفت: سید صادق. مصطفی گفت: نه بابا. خیلی خیلی کم هستن. اون عرب عراقی پرسید: روحانی محبوب تره یا احمدی نژاد؟ مصطفی جواب داد: هر دوتاش محبوب هستن و طرفدارهای خودشون رو دارن. مصطفی ازش پرسید نظرت در مورد حاج قاسم سلیمانی چیه؟ یکدفعه برق خاصی توش چشماش افتاد و با لحن خاصی گفت: محبوب، محبوب... به مصطفی گفتم من میرم از موکب بغلی شام بخورم. وقتی اومدم تو برو. رفتم و دیدیم شام اونجا دو دونه سیب زمینی سرخ شده، به همراه چند دونه سویا بود. مردم برای گرفتن این غذا سر و دست می شکوندن. غذا رو که گرفتم و داخل نون رو دیدم دادمش به یکی تا بخوره و برگشتم پیش مصطفی. وقتی برگشتم دیدیم سفره شام رو کشیدن. امیدوار کننده بود. رفتیم کنار سفره. جلوی هر کسی یه ظرف یه بار مصرف گذاشتن. توش کمی آب خورشت بود به همراه یه سیب زمینی پخته. بعد نون آوردن. یه ظرف سالاد هم به هر کسی دادن. وقتی سیب زمینی رو با قاشق باز کردیم با تعجب دیدیم یه چیزی تو مایه های کوفته تبریزی خودمونه!! ما که امید نداشتیم شام بدن با دیدن اون صحنه خیلی خوشحال شدیم. یه نارنگی هم آخر غذا دادن. غذاش فوق العاده خوشمزه بود. صاحب موکب خطاب به همه گفت: تو فکر نباشید. غدا زیاده!! بعد از غذا رفتیم دستامون رو شستیم و برگشتیم. اومدیم داخل موکب برنامه ریزی کردیم واسه رفتن. رفتم سر وقت گوشیم و یکم نت برداری کردم از شارژ کشیدمش. مشغول جمع کردن وسایل شدم تا بریم که دیدم مصطفی داره با یه افغانی حرف میزنه. اون آقا توی قم زندگی می کرد. مصطفی بهش گفت: من افغانستان رو با کتاب جانستان کابلستان رضا امیر خانی شناختم. خیلی دوست دارم بیام و افغانستان رو از نزدیک ببینم. و اینکه اگه توی ایران احیاناً باهاتون بد رفتاری میشه همه ایرانی ها اینجوری نیستن و همه رو به یک چشم نبینید. اون آقا جواب داد: ما غیر از خوبی از شما چیزی ندیدیم. پیشونی مصطفی رو بوس کرد و باهاش خدافظی کردیم. کلاه و دستکش پوشیدیم و راه افتادیم‌. باتوجه به گفته ی اون آقای بصره ای تصمیم گرفتم توی شب دمپایی هام رو بپوشم. در حالی وارد اون موکب شدیم که امید نداشتیم پریز داشته باشه و در حالی ازش خارج شدیم که یکی از بهترین موکب های محل اقامتمون بود. توی راه با گوشی مصطفی دعای کمیل با صدای دلنشین حاج میثم مطیعی رو خوندیم. توی شب حس خیلی خوبی داشت راه رفتن. جاده خلوت، هوای معتدل، زمزمه دعای کمیل و فکر رسیدن کربلا دست به دست هم داده بودن تا راه رفتن توی شب رو لذت بخشتر کنن. کم کم درد پشت زانوم داشت بیشتر می شد. ستون ۹۰۰ یکم توقف کردیم و کرم ضد درد زدیم پشت زانوم. دمپایی ها یکم اذیتم می کردن‌. بایستی از همون اول سفر و قبل از ایجاد تاول ها دمپایی می پوشیدم. در حالی که دوتا پام لنگ میزدن آهسته و پیوسته راه میرفتیم. ستون ۹۱۷ تصمیم گرفتیم یکم وایسیم تا هم چسب پام رو عوض کنیم و هم کفش بپوشم. رفتیم نشستیم روی صندلی پیش چندتا جوون. فهمیدیم کرجی هستن. یکی از اونا یه پماد بهم داد که بزنم به پام. زدم و چسبش رو عوض کردیم. جوراب نو پوشیدم. یکم با اون جوون ها حرف زدیم. واقعا اهل دل بودن. قیمت ماشین های پلاک اروند رو ازمون گرفتن و از اوضاع اهواز و کلاً خوزستان پرسیدن. در مورد چیزای دیگه هم حرف زدیم. مزه فلافل لشکر آباد رو چشیده بودن! چون عجله داشتیم خیلی پیششون نموندیم و خدافظی کردیم. اون پماد رو هم بهمون هدیه دادن! کم کم کفی کفش مصطفی اوضاعش بدتر می شد. به راهمون ادامه میدادیم که گفت وایسا رضا!! خم شد و از روی زمین یه تیکه فوم نرم که زیر صندوق میوه ها قرار میدادن برداشت. نشست روی یه سنگی کنار جاده کفی کفشش رو در آورد و قالب اون کفی رو با قیچی روی اون فوم برید. دوتا کفی آماده کرد برای دوتا کفشش. وقتی که گذاشتشون کف کفشش احساس مطلوبی داشت. بهش گفتم یه دعایی هم به حال ما بکن!!! کمی جلوتر تابلوی ورود به محدوده استان کربلا رو دیدیم. ورودی محدوده کربلا از ایست بازرسی رد شدیم که خیلی خلوت بود و جمعیت روان رو رد میکرد. حالا خدا میدونه توی روز اونجا چقدر جمعیت جمع شده بوده واسه ورود به کربلا. ما هم اگر توی روز می رسیدیم اونجا بایستی کلی تو صف می موندیم. وقتی از ایست بازرسی رد شدیم یکی از جوونا از دکل برق رفت بالا و بنر سید صادق شیرازی رو پاره کرد. یکی از عوامل پاره کردن بنرها رو بالاخره زیارت کردیم! در حال خراب کردن بنر بود که چندتا عرب اومدن و به این‌ کار اعتراض کردن. اون آقا اومد پایین. با اون عربا درگیری لفظی پیدا کردن. عراقی ها گفتن این مرجعه، سیده، چرا بهش توهین می کنید؟! اگر یک بار دیگه اینکارو انجام بدید پلیس رو خبر میکنم. ایرانی ها گفتن: این آقا دشمن رهبر ماست. به زور اجازه دادیم توی ایران زندگی کنه. کی بهش اجازه داده اینجا بنر بزنه؟! ما دیگه نایستادیم و ببینیم آخر مکالمه شون چی میشه! اما دیدیم که جدا شدن و اومدن توی مسیر. حوالی ستون ۱۰۰۰ وایسادیم و چایی خوردیم. یکم جلوترش آواره های شمال عراق رو دیدیم که توی چادر های سازمان ملل اسکان داده شده بودن. بخاطر حمله داعش به شمال و شمال غرب عراق این بلا سرشون اومده بود. حیف که شب بود و نور خیلی کم بود. اصلا توی فیلم معلوم نبودن. وگرنه فیلم میگرفتم. چند قدم جلوتر هم آواره های سامرا رو دیدیم. با اینکه آواره بودن اما موکب زده بودن‌. ستون ۱۰۳۰ بود که از دور چراغ های شهر کربلا رو دیدیم. همچنین فهمیدم که کلاهم رو اون جایی که وایسادیم واسه چایی خوردن جا گذاشتم. ستون ۱۰۴۸ یکم وایسادیم و استراحت کردیم. کلاه مصطفی هم اونجا نزدیک بود جا بمونه! وقتی استراحت می کردیم و بعدش راه می رفتیم یکم سرد می شدیم. اولش لنگ میزدیم بعد چند دقیقه درست می شد. دیگه نمی تونستم راه برم. کل پام به شدت درد می کرد. فقط به امید فضیلت زیارت توی شب جمعه راه می رفتم. حوالی ستون ۱۰۶۰ یه تلفن مجانی بود برای تماس داخلی با عراق. شماره جوادِ عمه رو بهشون دادیم و بازم گفت خاموشه. یکم جلوترش موکب ماشین لباس شویی و خیاطی بود. کسایی که لباساشون پاره شده بود یا کثیف بودن اونجا مشکلشون رو رفع می کردن.


ماشین لباسشویی جهت شستن لباس زوار


موکب ایرانی مجمع طلاب ایرانی پیش ستون ۱۰۷۵ بود. ایستادیم و چایی خوردیم. واقعا دیگه نمی کشیدم. هوا هم به شدت سرد بود. سردی هوا هم عضلاتم رو خشک کرده بود. کم کم امیدم داشت نا امید می شد. یکم که جلوتر رفتیم مصطفی گفت میتونی ادامه بدی؟ تا اون موقع هر وقت این سوال رو ازم می پرسید می گفتم آره بابا، بریم. جواب این سوال رو با نمیدونم دادم. اگر این درد پشت زانو و گرفتگی رون پام نبود هیچ مشکلی نداشتم. یکم با خودم کلنجار رفتم. از یه طرف دوست داشتم همون شب برسیم. از یه طرف فوق العاده خسته بودم و میترسیدم اگه ادامه بدم روزای دیگه به مشکل بر بخورم‌. گوشیم هم ۸٪ شارژ داشت و اگه می رسیدیم کربلا بعید بود جایی می تونستم شارژش کنم. برنامه آقای بیدلی رو هم نمی دونستیم. مصطفی گفت اگه نمیتونی ادامه بدی برگردیم همون موکب ایرانی ها که چایی خوردیم و دو سه ساعت بخوابیم بعد راه بیوفتم. ان شا الله نماز صبح حرمیم. با اکراه و بغض برگشتیم. وقتی رسیدیم یه کمپ هلال احمر پیش موکب بود‌. رفتم به دکترش گفتم پاهام به شدت درد می کنه. پشت زانوم بیشتر از همه جا. کرم ضد درد هم زدم اما فایده نداشته. یه کرم دیگه داد و چندتا قرص و گفت اینا رو صبح، ظهر، شب یه دونه می خوری. تاول های پام رو هم بهش گفتم. گفت برو میز بغلی برات پانسمان کنن. اومدم بیرون. کیفم و قرصا و کرم رو دادم مصطفی و اومدم نشستم روی صندلی واسه پانسمان. یه نفر رو داشت پانسمان می کرد. تا منتظر بودم نوبتم بشه گوشیمو در آوردم و یکم به خاطرات اضافه کردم. داشتم مینوشتم که چندتا زن آمریکایی اومدن و به انگلیسی مشکلشون رو به دکتر گفتن. بعدا که از دکتر پرسیدم مشکلشون چی بود؟! گفت: اینا خودشون یه پا دکتر بودن. اومدن ازمون سرنگ گرفتن تاول هاشون رو خالی کردن و رفتن!!! بغل دستیم از دکتر پرسید چیکار کنیم که تاول نزنیم؟ گفت: باید کفش مناسب بپوشی و درست راه بری. نوبت به من رسید. تاول ها رو بهش نشون دادم، یکم بتادین زدش و بعد سرنگ رو کرد توش تا آبش رو خالی کنه. همینطور که سرنگ داخل پام بود، یه زنی از پشت دکتر رد شد و یه تنه زد بهش. سرنگ کشیده شد به گوشت انگشتم. خدا رحم کرد که انگشتم پاره نشد وگرنه قوز بالا قوز می شد. بعد از کشیدن آب، یه گاز رو کرم مالی کرد و گذاشت روش و یه چسب زد روش. بهش گفتم دستت درد نکنه، وضوم رو جبیره ای کردی!!! اون یکی پام رو هم درمون کرد و به سختی اومدم بیرون. دیدم مصطفی داشت میومد دنبالم. رفت شام بگیره از موکب ایران و منم اومدم داخل موکب و کنار وسایل نشستم. دنبال پریز گشتم و پیدا نکردم. چند دقیقه بعد، مصطفی با دوتا ظرف برنج و خورشت قیمه اومد، شام رو که خوردیم، مصطفی خوابید. چون گوشیم یه درصد شارژ داشت، وقایع بعد از پانسمان رو با گوشی مصطفی نوشتم. الان برای اولین بار توی این سفر تو فضای باز میخوام بخوابم. هوا در حد صفر درجه ست و هر چی میگذره سرد تر میشه. فقط هم یه موکت زیرم هست و یه پتوی مسافرتی نازک روم. در حالی که مصطفی خوابه و 15 کیلومتر با کربلا فاصله دایم. ان شاء الله فردا میرسیم به حرم.


روز پنجم، جمعه 21 آذرماه:

از خواب که بیدار شدم به شدت سردم بود. همه عضلاتم قفل کرده بودن. هوا طی شب گذشته به شیش درجه زیر صفر رسیده بود. با خودم گفتم یا خدا کی وضو بگیره؟!!! مصطفی رفت وضو گرفت و نماز خوند، بعد من رفتم. نماز صبح رو خوندم. داشتیم آماده می شدیم که موقع رفتن دعای ندبه پخش شد. توی اون سرما دعای ندبه رو با چندتا ایرانی دور آتیش خوندیم. در حالی که 15 کیلومتری کربلا بودیم. چایی خوردیم و راه افتادیم. الان که فکر میکنم، توقف دیشبمون خیلی بدرد خورد. توی مسیر یه تپه بود و رفتم روش و با گوشی مصطفی از جمعیت فیلم گرفتم. وقتی داشتم میومدم پایین یه شماره ۱۶ رقمی به گوشی مصطفی اس ام اس داد. نوشته بود: با عمو رحمانت تماس بگیر. شماره ناشناس بود و غیر معقول. شماره ۱۶ رقمی نداریم که!! مصطفی باهاش تماس گرفت و اپراتور ایران گفت شماره اشتباهه!!! ستون ۱۱۰۶ بود که تصمیم گرفتیم یکم استراحت کنیم. مصطفی رفت یه سری به سرویس بهداشتی بزنه. دیدم همون حوالی دارن یه چیزی شبیه ماکارانی میدن. رفتم و یه کاسه گرفتم. بایستی با دست میخوردیم. به عنوان صبحونه مشغول خوردن شدم. شیرین بود. یکم هم چسبناک. تا نصفه خوردم و بقیه اش رو دادم بهشون. دیدم از چادری که توش غدا درست می کردن چندتا قابلمه آوردن در حالی که کلی دود ازش در میومد. متوجه شدم برنج و لوبیه چیتی هست. گرسنم بود و خواستم یه امتحانی بکنم. یه بشقاب گرفتم و خوردم‌. مصطفی اومد و راه افتادیم. ستون ۱۱۱۰ بود که دیدیم ارتش عراق از جنگش با داعش نمایشگاه عکس راه انداخته. وسط همه عکس ها عکس آقا و سردار سلیمانی خود نمایی می کرد. با خودم گفتم ما یه زمانی با این مملکت می جنگیدیم. کی فکرشو می کرد که یه روزی خودمون کمکشون کنیم برای جنگ با بقیه و امنیتشون وابسته به سپاه ما باشه و یکی از بزرگترین فرماندهانشون ایرانی باشه. ستون ۱۲۱۰ موکب کر و لال ها رو دیدیم! جالب بود که از هر صنفی موکب وجود داشت. جلوتر از اون تابلوی فاصله تا وروردی شهر کربلا وجود داشت که ۱ کلیومتر رو نشون میداد. ساعت نه ونیم ستون ۱۲۶۸ بود که تصمیم گرفتیم توی یکی از موکب ها، هم استراحت کنیم و هم گوشی هامون رو شارژ کنیم تا نماز ظهر. وقتی نشستیم و جوراب هامو در آوردم متوجه شدم که تاول های پام دوباره آب آوردن. اما به شدت اولشون نبودن. گوشی هامون رو زدیم به شارژ و خوابیدیم. جای گرم و نرمی بود و جبران دیشب شد. از خواب که بیدار شدم گوشیم بعد از ۳ ساعت فقط ۳۲ درصد شارژ شده بود. آمپر برق عراق خیلی پایینه. بخاطر همین گوشی ها دیر شارژ می شن. این شارژ گوشی ها هم توی این سفر معضلی بود واسه خودش. به نظرم باید به سمتی بریم که از شارژر هایی استفاده کنیم که حین راه رفتن و با استفاده از انرژی راه رفتن انسان گوشی رو شارژ میکنن. یا با نور آفتاب کار می کنن. بعد از نماز راه افتادیم. ستون ۱۲۸۵ وایسادیم نون و چایی خوردیم. توی این چند روزه به این نتیجه رسیدیم که از بعد از نماز ظهر تا سه ساعت بعدش گرد و خاک شدیدی از حرکت زائرین و باد های توی جاده و حرکت ماشین ها ایجاد میشه که خیلی اذیت کنندس. اگر مجبور نباشی نباید ظهر حرکت کنی. از ستون ۱۲۹۰ وارد شهر کربلا می شیم. ساعت دو و پنجاه دقیقه از این ستون گذشتیم و وارد شهر شدیم. توی مسیر ماشین هایی وجود داشت که آب و گاز مورد نیاز موکب ها رو به اونا می رسوندن، تا موکب دارها فقط پذیرایی کنن و به فکر این دو قلم اساسی برای تهیه غذا نباشن. یکم جلوتر از اولین ستون کربلا رفتم روی یه بلندی و از جمعیت فیلم گرفتم. چون مصطفی بهم گفت اون فیلمی که با گوشی خودش گرفته بودم ذخیره نشده بود. حدود ۱۰ دقیقه بعد رسیدیم به ستون ۱۳۴۶ که اول تقاطع خیابون باب القبله بود که منتهی می شد به حرم حضرت عباس (ع). فقط ۵ کیلومتر دیگه تا بین الحرمین فاصله داشتیم. جاهایی که نشده بود ستون نصب کنن خود مردم با ذغال روی کارتون عدد ها رو نوشته بودن و نصب کرده بودن.


ستونهای دست ساز توسط زوار!


اول کربلا بودیم که اونطرف جاده اولین مسجد اهل سنت رو دیدیم. از زمانی که وارد عراق شده بودیم این اولین مسجد اهل سنت بود که دیدیم. همون حوالی بودیم که یه خانم ایرانی با دلهره اومد به مصطفی گفت:" آقا من گم شدم. شوهرم و بقیه رو گم کردم! چی کار کنم حالا؟! نمیدونم جلو ترم هستن یا عقب تر! چندتا ستون دیگه مونده؟! نمی دونم چیکار کنم حالا؟! " به اینجا که رسید بغضش ترکید و گریه اش گرفت. مصطفی ازش شماره شوهرش و بقیه همراهاش رو گرفت. اما همه همراه اول بودن و نمی شد باهاشون تماس گرفت. بدبختانه پاسپورت و پول هاش هم دست شوهرش بودن. یعنی هیچ چیزی نداشت. من نقشه کربلا رو بهش دادم و کنسولگری ایران رو نشونش دادم. گفتم بره اونجا حتما اونا میتونن کاری بکنن. پیشنهاد بعدی هم رفتن به سفارت ایران بود. پیشنهاد آخر هم رفتن به دفتر گمشدگان حرم بود. اگر هم هیچکدوم رو نمی تونست انجام بده بهش گفتم همین جا بشین. یا میان رد میشن و می بینیشون. یا بر میگردن که بیان دنبالت و پیداشون می کنی. در حالی که دوست نداشتیم، باهاش خداحافظی کردیم. از اونجا به بعد دیگه رسماً کربلا شروع می شد. فقط چندتا خیابون و کوچه بین ما و حرم فاصله انداخته بودن. جَوی که توی خیابون های منتهی به حرم بود با جَوی که توی کل مسیر بود فرق می کرد. توی راه از تابلو هایی که مسیر حرم رو نشون میدادن عکس می گرفتم‌.



ستون ۱۳۹۸ اولین باری بود که چشمم خورد به گنبد مطهر حضرت عباس (ع). مردم رفته بودن روی جدول و نگاه گنبد می کردن. بعضی ها سلام میدادن، بعضی ها گریه می کردن، بعضی ها هم فقط نگاه می کردن. ستون ۱۴۰۰ چندتا ایرانی روی زمین زانو زده بودن و با چشم پر از اشک یه دستمال مرطوب دستشون بود و کفش های زائرین رو تمیز می کردن. خیلی ها اونجا گریه شون گرفت... . ستون ۱۴۱۹ بود که حاج آقای پناهیان و همراهانشون رو دیدیم. یه عده جوون دورش حلقه زده بودن و داشتن راه میرفتن. با اینکه اونا یه روز زودتر از ما راه افتاده بودن اما همزمان رسیده بودیم به کربلا. ستون ۱۴۲۰ چندتا ایرانی کفش های زائرین رو واکس میزدن. مصطفی رو به زور بردن و کفش هاشو واکس زدن. اما من نرفتم‌. دوست داشتم طبق آداب زیارت برای اولین بار با گرد و خاک سفر وارد حرم بشم. رسیدیم به دو راهی حرم حضرت عباس و امام حسین‌. اگر می تونستیم همزمان هر دوتاش رو باهم میرفتیم. اما حیف که امکان نداشت. طبق آداب زیارت تصمیم گرفتیم اول به حضرت عباس عرض ارادت کنیم. نزدیک اذان مغرب شده بود و نزدیکای ستون ۱۴۳۶ بودیم و ما هم توی خیل جمعیت آروم آروم به سمت حرم حضرت عباس میرفتیم که زن داداش اس ام اس داد و گفت عمو رحمان اینا توی کربلا جای خواب پیدا کردن. باهاشون تماس بگیرید و برین پیششون. فهمیدیم که پیاده نیومدن و ماشین گرفتن. پونصد متر مونده بود به بین الحرمین که اذان شد. از تلویزیون های شهری که توی خیابون بودن جمعیت داخل بین الحرمین رو دیدیم. جای سوزن انداختن نبود. توافق کردیم توی یکی از موکب ها نماز بخونیم. با تانکر آب یکی از موکب ها وضو گرفتیم و توی اتاق بغلیش نماز خوندیم. اولین نمازم توی کربلا. پونصد متر مونده تا بین الحرمین. هنوز پیاده روی تموم نشده. پونصد متر مونده هنوز. نماز که تموم شد به سمت بین الحرمین راه افتادیم. تمیزی و آبادی کربلا نسبت به نجف کاملا حس می شد. کربلا خیلی تمیز تر از نجف بود. آنتن دهی هم توی کربلا بهتر بود. از خیابون باب القبله وارد شدیم. آخرین ستون رو دیدیم. ستون ۱۴۵۱ دقیقا روبروی حرم حضرت عباس که با فاصله تقریبا ۲۰ متر از حرم نصب شده بود.



آخرین ستون مسیر بود‌. پیاده روی مون تموم شده بود. اما شوق مون به زیارت لحظه به لحظه بیشتر می شد. به نظرم وقتی قدم اول رو برای پیاده روی برداشتیم ما به مقصد رسیده بودیم. الان نمود ظاهریش رو درک کردیم. خواستم از ستون آخر عکس بگیرم. یکم شمارش کج شده بود و از زاویه خیابون توی عکس نمی افتاد. رفتم توی بلوار که یه مردی دستم رو گرفت و به عربی گفت برو پایین. از خادمین حرم بود. بهش گفتم فقط یه عکس میگیرم و میرم. عکس رو گرفتم و سریع اومدم پایین. حرکت کردیم به سمت ورودی بین الحرمین. فوق العاده شلوغ بود. اما داخل بین الحرمین ازدحام جمعیت زیاد اذیتمون نمیکرد. تقریبا روان بود. حس تموم شدن پیاده روی و اولین دیدار با گنبد امام حسین وصف ناشدنیه. شنیدم که اذن دخول حرم امام حسین گریه کردنه. اما امام های دیگه فقط شکسته شدن دله. خستگی کل مسیر با اجازه دادن امام حسین برای ورود به حرمش از تنم دراومد. خوشحال بودم که بین هفت و نیم میلیاد آدم روی زمین جزو ۲۵ میلیون نفری بودم که بهم توجه شده بود و برات کربلا برام صادر شده بود. این حس رو نمیشه توی نوشته آورد، باید تجربه اش کرد. نزدیکای حرم امام حسین بودیم که بخاطر ازدحام جمعیت مجبور شدیم از یکی از خروجی ها خارج بشیم. اطراف حرم وایسادیم و زیارت امین الله خوندیم. بعد از زیارت اومدیم درب سدرة المنتهی. از کلمن های کنار در آب خوردیم. اولین آب خنک سفر رو خوردیم. رفتیم توی لابی یه هتل بشینیم تا با عمو تماس بگیریم اما اجازه ندادن. به سختی یه جای خالی پیدا کردیم توی کوچه پس کوچه های کربلا. مصطفی به حسین (داماد عمو) اس ام اس داد و گفت: شماره عراقی عمو رو بفرست. ما دنبال یه جا بودیم که فقط یک دقیقه بشینیم. اصلا جا نبود. خیلی خسته بودیم. راه رفتن کند توی مسیر های منتهی به حرم خسته ترمون کرده بود. کلی گشتیم تا یه پله خالی پیدا شد و نشستیم اونجا. حسین شماره رو فرستاد. مصطفی گرفتش اما اپراتور گفت اشتباهه. شماره رو نشون یه جوون عراقی دادیم. برامون درستش کرد. مشکل از کد اولش بود. عمو آدرس نصفه رو داد به مصطفی و چون زیاد شارژ نداشت گفت بقیه شو اس ام اس کن. از اون آدرس نصفه فهمیدیم جایی که هستن خارج از شهره!! عمو آدرس یه بیمارستان به اسم امام حسین رو داد توی خیابون عباس. آدرسش رو به عربی از اون جوون سوال کردیم. گفت برید بین الحرمین. سمت چپ بپیچید. همین مسیر رو رفتیم. از یکی از خدام بین الحرمین سوال کردم: " وِین مُستَشفی الامام الحسین فی شارع العباس؟" ( بیمارستان امام حسین توی خیابون عباس کجاس؟! گفت: همین مسیر رو برگردید برید تل زینبیه. روبروش بیمارستانه. تل زینبیه پشت حرم امام حسین هست. یعنی حدود ۴۰۰ متر با شارع العباس فاصله داشت. حالا مونده بودیم کدوم آدرس درسته! از یکی دیگه هم سوال کردیم، همین رو گفت. رفتیم پشت حرم و دیدیم اسم اون بیمارستان سفیر الامام الحسین هست. نه امام الحسین. ابهاممون بیشتر شد. به همه اینا، خستگی خودمون و شلوغی بیش از حد اطراف حرم و یه کوله پشتی سنگین روی دوشمون رو هم اضافه کنید. از یکی پرسیدم بجز این بیمارستان، بیمارستانی به اسم امام حسین وجود داره؟! گفت نمیدونم. رفتیم اونطرف خیابون و دوباره زنگ زدیم بهشون. پیشنهاد دادیم که قرار بزاریم یه جایی و همدیگه رو ببینیم تا ما رو ببرن پیش خودشون. توی همین گیرو دار شارژ مصطفی تموم شد. در حالی که گوشی من ۲٪ شارژ داشت با گوشی من باهاشون تماس گرفت. عمو بهش گفت یه جایی بعد از نماز صبح قرار بزاریم. اما ما می خواستیم قبل از نماز صبح زیارت اربعین رو بخونیم و برگردیم ایران!! همچنین فهمیدیم که توی یه موکب هستن نه یه خونه. منصرف شدیم که بریم پیششون.خیلی خسته بودیم، تا حالا تو زندگیمون اینقدر دوس نداشتیم بشینیم. حتی جای یک لحظه نشستن هم نبود. اگر یک وجب جای خالی بود، یه نفز یا خواب بود یا نشسته بود. به دوستام که اومده بودن زنگ زدم که بینم جای خواب دارن یا نه اما یا جواب نمی دادن یا بوق نمی خورد. چند لحظه بعد گوشیم خاموش شد. رفتیم کنار تل زینبیه از یه موکب ایرانی شام گرفتیم. برنج و لوبیه چیتی بود. یه نفز عذای اضافش رو داد به مصطفی. مصطفی اون غذا رو دادش به من و خودش رفت تو صف طویل غذا ایستاد. بعد از چند دقیقه ۲تا غذا گرفت و اومد. از موکب بغلیش آب و فلافل گرفتیم. بعدش حرکت کردیم سمت خیمه گاه تا بریم توی موکب های خیابون قبله و بخوابیم. اما سیل جمعیت ما رو به جهت مخالف برد و راه برگشت نداشتیم. دسته های عزاداری رو دیدییم که صف گرفته بودن برای ورورد به حرم. پشت سر هم وایساده بودن. هر وقت که نوبتشون می شد می رفتن داخل. بعضی ها شاید بایستی شب رو همونجا می موندن. مشعول نگاه کردن و راه رفتن بودیم که یکی از عربها یه پیرمرد رو آورد پیشمون و گفت: "این ایرانی". پیرمرد کمرش خم بود. به سختی حرف میزد. نخ های بخیه هم که روی پیشونی و بالای بینیش بودن، تازه بود. مصطفی بهش گفت حاج آقا همراهاتون رو گم کردین؟! گفت: "باید برم بین الحرمین. جام اونجاس. راهش رو بهم نشون بده" این کلمات رو بریده بریده و همراه با سرفه می گفت. مصطفی جوابش داد که: حاجی اونجا خیلی شلوغه. شما تنهایی نمی تونی بری. همراهات کجان؟! پیرمرد گفت:" بین الحرمین. جام اونجاس" آدرس رو بهش دادیم. مطمئن بودیم گم شده. واقعا کاری از دستمون بر نمی اومد. اگر می تونستیم همراهش می رفتیم. اما یه نفر لازم بود تا خودمون رو تیمار کنه. یکم جلوتر به امید جای خواب رفتیم توی یکی از موکب ها. به طرف گفتیم میشه شب رو اینجا بمونیم؟ گفت نه اما می تونید چند دقیقه استراحت کنید. من که گوشیم خاموش شده بود، با گوشی مصطفی وقایع بعد از خارج شدن از حرم به بعد رو نت برداری کردم تا بعداً کاملش کنم. از موکب اومدیم بیرون. و یکم دسته ها رو نگاه کردیم. دسته لبنانی ها خیلی با شکوه بود. از موکب ایرانی ها شیر قهوه خوردیم و راه افتادیم. من پیشنهاد دادم که بریم هتل. پنج یا شیش تا هتل که سر راهمون بودن رو رفتیم. همه شون گفتن اتاق خالی نداریم. واقعا مستاصل شده بودیم. نه راه پس داشتیم نه راه پیش. واقعا هیچ جای خالی گیر نمیومد که حتی یک لحظه بشینیم. شرع بهمون می گفت اگر همین الان زیارت اربعین رو بخونی و بری زیارت رو انجام دادی. اما دلمون راضی نمی شد در حالی که کمتر از دو ساعته وارد کربلا شدیم ازش بریم بیرون. به مصطفی گفتم واقعا عراق باید زیر ساخت هاش رو بیشتر کنه. اگر شیعیان توی شهری که امامشون دفنه آواره باشن ظلمه به اونا. خدمت کردن به شیعیان هم سعادتیه که نصیب هر کسی نمی شه. کلی گشتیم. به چندتا هتل دیگه هم سر زدیم. اتاق خالی کیمیا شده بود. داشتیم همون راهی که رفته بودیم رو بر می گشتیم که دیدیم چند نفر ایرانی روی یه فرش به شدت کثیف که همه از روش رد می شدن نشستن و گوشی هاشون رو شارژ میکنن. یه بنده خدایی چندتا پریز رو نصب کرده بود روی یه تخته چوب و گذاشته بودش تو خیابون تا مردم گوشی هاشون رو شارژ کنن. ما هم فرصت رو غنیمت شمردیم و شاید روی تنها فرش خالی توی خیابون های کربلا نشستیم. روبروی یک هتل پنج ستاره بود این فرش. گوشی من خاموش شده بود. زدمش به شارژ. مصطفی هم همینطور. با اون ایرانی ها در مورد مسائل مختلف از هر دری حرف زدیم. موضوعات مختلفی رو مورد بحث قرار دادیم. ساعت دوازده شب بود که گوشیمو برداشتم و خاطرات و جریانات روز پنجم رو نوشتم. الان ساعت دو و نیم شبه. در حالی که روی فرشی نشستم که از کثیفی نمی دونم پاکه یا نجس!! کنار چندتا ایرانی اهل دل! صد متری حرم اباعبد الله نشستم و خاطره می نویسم. اربعین سید الشهداء چند ساعت پیش شروع شده. داریم آماده میشیم تا بریم کنار حرم زیارت اربعین رو بخونیم و بریم سمت ایران. روز پنجم تموم شد و روز ششم سفرمون چند لحظه دیگه شروع میشه!


روز ششم، شنبه 22 آذرماه مصادف با اربعین حسینی:

ساعت ۳ صبح راه افتادیم سمت بین الحرمین. رسیدیم به سرویس های بهداشتی کنار خیمه گاه و رفتیم داخلش. خیلی بزرگ بود. تا من داشتم وضو می گرفتم مصطفی با یه افغانی هم کلام شده بود. از اونجا که اومدیم بیرون جریان حرف زدنش رو برام تعریف کرد. اون افغانی می گفت: "ایران دوست نداره اوضاع افغانستان درست بشه. تا ایران هم نخواد اتفاقی توی منطقه نمی افته". مصطفی جوابش داد که: اتفاقا ایران مایله اوضاع افغانستان درست بشه و برای این هدف تلاش میکنه. این آمریکا هست که قصد مخالف داره. مثلا آمریکا توی انتخاباتتون دخالت کرد و نامزد بازنده برنده شد و الان در واقع دوتا رئیس جمهور دارید. حرفاشون از این دست بود که با اومدن من اونا از هم خدافظی کردن و ما رفتیم. توی خیابون منتهی به بین الحرمین دسته های مختلفی وجود داشت که منتظر ورود به صحن حرم بودن. دسته بحرینی ها خیلی قشنگ سینه میزدن. یکم ازشون فیلم گرفتم. رسیدیم به بین الحرمین. اونقدر جمعیت زیاد بود که مأمورها دیگه نمی گشتن. حتی اجازه دادن که با کوله پشتی وارد بین الحرمین بشیم. منو مصطفی دست همو محکم گرفتیم تا از هم جدا نشیم. به علت ازدحام جمعیت واقعا نشد توی بین الحرمین بمونیم. از همون دری که وارد شده بودیم خارج شدیم. ایستادیم کنار درب ورودی بین الحرمین رو به گنبد امام حسین (ع) زیارت اربعین رو خوندیم. ساعت ۴ صبح بود. بعد از خوندن زیارت، وداع کردیم و به سمت خیابون های خروجی کربلا راه افتادیم تا بریم نجف. قبل از سفر به دو نفر قول داده بودم که توی کربلا براشون دو رکعت نماز مخصوص بخونم. دوست داشتم این نمازها رو توی حرم یا بین الحرمین بخونم. اما جای ایستادن هم نبود چه برسه به نماز خوندن. کمی که از حرم دور شدیم و جمعیت کمتر شد روی یه کارتون اون دو رکعت نمازی که قول داده بودم رو خوندم. توی این فاصله که من نماز می خوندم یه ایرانی اومد پیش مصطفی و بهش گفت من پنج روزه که گم شدم. گوشی های همراهام رو هم نمیشه گرفت. امروز به سختی تماس گرفتم و پیداشون کردم. بعد از نماز از اون آقا خدافظی کردیم و راه افتادیم. توی راه برگشت اذان صبح گفته شد. ایستادیم و همراه یک جمعی که روی کارتون نماز می خوندن نماز خوندیم‌. قبله مون کمی کج بود. اما گروهی دیگه مستقیم می خوندن. با قبله نما، قبله ی درست رو پیدا کردیم. دیدیم به اون کجی نبود که ما خوندیم. یکبار دیگه مستقیم هم خوندیم. وقتی بعد از نماز راه افتادیم بابا به نصطفی اس ام اس داد که: جریان بمب گذاری در غرب کربلا چیه؟! مصطفی جواب داد: صدای خاصی نشنیدیم اما جَو امنیتی زیادی توی کربلا بود. حدود چهل و پنج دقیقه راه رفتیم تا رسیدیم به جایی که بهش میگفتن گاراژ نجف. اما همه چیز اونجا بود بجز ماشین برای نجف!! وقتی رسیدیم اونجا فکر می کردیم که الان ماشین کرایه می کنیم و میریم نجف. اما مردم داشتن پیاده میرفتن و از ماشین خبری نبود. واقعا وضع و اوضاع هردمبیلی بود. توی چهره مردم هیچ امیدی نبود. همینطور داشتن پیاده میرفتن سمت نجف و نمی دونستن تا کجا باید پیاده برن. هر از گاهی یه کامیون یا تریلی یا هایس و ون و ماشین های سواری رد می شد، در حالی که مردم به صورت فوق العاده فشرده داخلش بودن و افراد دیگه ای هم از همه جاش آویزون بودن. حتی توی ماشین آشغالی هم آدم رفته بود. ‌نمی دونستیم منبع این ماشین ها کجاس و این مسافرها رو کجا سوار میکنه. خیلی اعصابم خورد شد از اینکه تدبیری اتخاذ نشده واسه برگشتن. از اینکه در شأن زائر اباعبد الله نیست که توی مخزن ماشین آشغالی برگرده، اما چاره ای نداره‌. رفتیم و نشستیم روی جدول. مردم رو نگاه می کردیم. آفتاب کم کم داشت طلوع می کرد. هوا سرخ بود. یه تریلی اومد ایستاد مقابل ما. در حالی که کاملا پر بود. راننده حرکت نمی کرد. چون داشت مردم آویزون رو پیاده میکرد. یک دفعه یه صدای بلندی شبیه صدای ترکیدن بمب از کنار مخزن بنزینش بلند شد. همراه یک دود غلیظ. مردم فرار کردن و فکر کردن بمب گذاریه. جالب بود مصطفی از جاش جُم نخورد! متوجه شدیم باطریش ترکیده. کسانی که توی تریلی بودن پیاده نشدن. چون اونقدر ناامید بودن که به سوار شدن توی یک تریلی خراب هم راضی بودن. کاملا مستاصل بودیم. نه می تونستیم پیاده بریم. نه سواره. از بیکاری خوابمون میبرد. حالا میفهمم وقتی بابا گفت جواد پسر عمه ام مشکل داره یعنی چی!! کاپشن چرمیم هم داشت از همه طرف پاره می شد. تو این چند روزه خیلی فشار روش بود. یک لحظه یادمون اومد که عمو اینا چطور میخوان برگردن؟! اونا که همه پیرمرد و پیر زنن!! تصمیم گرفتیم بریم پیش عمو اینا. راضیشون کنیم همین امشب با یه هایس کرایه ای برن تا خود مرز. آدرس بیمارستان امام حسین رو از یه تاکسی گرفتیم. گفت بپرید بالا می برمتون. حدود پنج دقیقه بعد یه جایی پیاده مون کرد و گفت خیابون بغلی رو برید تا آخرش می رسید به بیمارستان. رفتیم تا آخر اون خیابون اما هیچ بیمارستانی نبود. گوشی عمو رو گرفتیم تا بهش بگیم بیاید ما رو ببرید پیش خودتون! ما راه رو بلد نیستیم که دیدیم نمیشه تماس گرفت. خط ها هم مشکل پیدا کرده بودن و از گوشی مصطفی هر چند ساعت یکبار سه هزار تومن شارژ کم می شد، بدون اینکه تماسی بگیره!!! توی این سفر حدود 80 هزار تومن شارژ خریده بود!! نیم ساعت نشستیم و فقط جمعیت رو می دیدیم. به چند تا ایرانی هم راهنمایی دادیم. میومدن می پرسیدن که آقا ترمینال کجاس؟! با نا امیدی بهشون می گفتم ترمینالی وجود نداره. اگه می تونید پیاده برگردید. کم کم خودمون رو برای دو روز پیاده روی دیگه داشتیم آماده می کردیم. پیشنهاد دادم که با موتوز ۳ چرخ بریم تا نجف. البته امکان داشت وسط راه مردم آویزونش بشن. تو گیر و دار بررسی این پیشنهاد بودیم که امین غفاری دوست مصطفی رو دیدیم. یه گروه هفت هشت نفری داشتن که دوتا روحانی هم توش بود. یکی از روحانی ها که پیرتر بود پدر امین بود. میخواستن برن نجف. بهش گفتیم که اوضاع چه جوریه. گفت ما میریم، اگه نشد حالا یه فکری می کنیم. اگر هم مجبور بشیم برگردیم، جای خواب تو کربلا داریم. گفت اگر می خواید با ما بیاید. تصمیم گرفتیم باهاشون بریم. بالاخره یه آشنا داشتیم و بایستی یه حرکتی می کردیم. برای پدر امین اوضاع جاده رو توضیح دادم و گفتم مردم چجوری آویزون ماشین ها بودن‌. به شوخی گفت: "خب باید آویزون مردم بشی تا کارت راه بیوفته دیگه". کلاً پر انرژی بودن. راه افتادیم. توی مسیر به مصطفی گفتم هر دقیقه این سفر واسمون اتفاق تازه ای میوفتاد. گفت چند سال دیگه می شینیم این خاطراتو می خونیم و مرور می کنیم و روحمون شاد میشه، البته اگر رسیدیم ایران!! هر دومون خندیدیم. از خاطرات همدیگه با امین حرف زدیم. ما از موکب های شیرازی ها و یمانی گفتیم و به پدرش که روحانی بود منتقل کرد. اونم از درگیریش با چندتا لات توی بین الحرمین گفت. داشتن سینه خیز و پارس کننان میرفتن سمت حرم. گفت هر روز با اینا درگیری داشتم. خبری داد که خیلی ناراحتمون کرد. یکی از دوستاش که مصطفی هم اونو میشناخت وقتی داشته با ماشین از مرز چذابه میرفته به العماره تصادف میکنه. زنش و بچه ۲ سالش فوت میکنن و خودش هم به شدت زخمی میشه. گفت زن و بچه اش رو بردن وادی السلام نجف دفن کردن. خودش هم توی یکی از بیمارستان های ایران بستریه و هنوز نمیدونه خوانوادش کشته شدن! ۷-۸ کیلومتر رفتیم بیرون از کربلا و رسیدیم به گاراژی که ماشین ها پر می شدن و میرفتن نجف. تا رسیدیم یه کامیون اومد و مسافراش خالی شدن. سریع یه سرباز با یه اسلحه رفت بالا تا ناظر وقایع باشه. اجازه نمیداد کسی سوار بشه تا همه پیاده شن. میدیدم که از کناره های کامیون مردم میرفتن بالا. داد زدم بهش گفتم جلوی اونا رو بگیر. به حرفم توجه نکرد. یکی از روحانی ها رفته بود بالا و برای بالا اومدن ما بهمون روحیه میداد. جمعیت خیلی فشرده بود. سعی می کردم به خانم ها فشار نیارم اما واقعا نمی شد. همراهامون هنوز منتظر بودن تا کامیون کامل خالی بشه اما از گوشه کنار کامیون بعضی ها میرفتن داخل. منو مصطفی هم که دیدیم بعضی از همراهای دیگه مون دارن از کناره ها سوار میشن تصمیم گرفتیم ما هم بریم. اول من رفتم. دستام عرق کرده بود و به سختی می چسبید به آهن کامیون. نزدیکای آخرش بودم که دست راستم لیز خورد و از بالای کامیون افتادم روی مصطفی. چندتا از نخون های دستم شکستن‌. نشد از کناره ها بریم. رفتیم دم درش دیدیم فقط داره زن ها رو سوار میکنه. دیگه همه همراهامون سوار شده بودن، فقط ما مونده بودیم. یه سرباز که انگار مافوق بقیه بود اومد به خانم های کنار من گفت: "نجف؟" اونا گفتن آره. به عربی گفت: برین بالا. من بهش گفتم: ما هم میریم نجف. چرا نمیزاری بریم بالا؟! دستش رو تکون داد و گفت:"لا". دستش رو محکم کنار زدم و گفتم: چی چیو لا؟!!! عصبانی شد. مصطفی اومد و با شدت و غضب بهش گفت: ما همه با همیم، بزار بریم بالا. همراهامون بالان. اون سرباز عصبانی تر شد و روی هموطن های کسایی که کشورش رو از اشغال کامل داعش نجات داده بودن، گلنگدن تفنگ آمریکاییش رو کشید. تاحالا ندیده بودم یه شیعه روی شیعه دیگه کنار حرم امام حسین اسلحه بکشه. رفتم پیشونیش رو بوسیدم و به عربی بهش گفتم: "برادرم ما و بعضی از کسایی که اون بالا هستن همراه همیم. چرا فقط میزاری خانم ها برن بالا؟! این خانم ها همه شون همراه های مرد دارن" اما زبون نمی فهمید. گوشیشو درآورد تا تماس بگیره و بیان ما رو بازداشت کنن که یه نفر بهش گفت: میفهمی داری چیکار میکنی؟! اینا ایرانی هستن. تا اسم ایران رو شنید گوشیشو گذاشت توی جیب لباس نظامیش و رفت. کامیون در حالی که پر شده بود، آماده حرکت شد. ما هم رفتیم روی جدول نشستیم و به رفتن همسفرهامون نگاه کردیم. اون لحظه حاضر بودم هر چی دارایی دارم بدم فقط پام برسه به خاک کشورم. یه زمین خاکی نزدیک اونجا بود که توش پر از تاکسی بود، اما هیچکدومشون نجف نمیرفتن. نمی شد هم دربست بگیریم. چون همه پر بودن. یه گدا اومد بهمون گفت: فقیر، مسکین!! مصطفی هم بهش گفت: و ابن السبیل (در راه مانده). چهره ای به خودش گرفت. انگار که فقیرتر از خودش دیده و باهمون قیافه ازمون جدا شد. توی دلم به امام حسین گفتم: "اینه رسم مهمون نوازی؟! اگه این وضع درست نشه دیگه زیارتت نمیام" یک لحظه به خودم اومدم و گفتم: حواست هست داری با کی حرف میزنی؟! تو چی کاره امام حسینی که داری براش تعیین تکلیف میکنی؟! مگه امام حسین به زیارت یکی مثل تو نیاز داره؟!... .مصطفی هم گفت دیگه پامو تو این سرزمین نفرین شده نمیزارم. البته عصبانی بود و بعداً پشیمون شد از این حرف. رفتیم اونطورف جاده به امید اینکه شاید یه ماشین دیگه بیاد و سوارش بشیم. هیچکی نیومد. مجبور شدیم مثل بقیه مردم پیاده بریم سمت نجف. کمی که رفتیم اذان ظهر شد. با آب یه تانکر وضو گرفتیم و روی یه زیلو نماز خوندیم. بعد از نماز توی دلم به امام زمان عرض کردم: "آقا جان! ما این سفر رو به نیابت از شما انجام دادیم. اگر شما راضی هستین که بازم دو روز پیاده بریم مشکلی نیست. اما اگر سختی کشیدن ما رو نمی خواید یه عنایتی بفرمایید تا برگردیم نجف" 

بین مردم شایعه شده بود که توی یک کیلومتری اونجا اتوبوس هست که می بره نجف. کلی بیشتر از یک کیلومتر رفتیم، نبود که نبود. با خودمون گفتیم این چه شهریه که ترمینالش ۳۰ کیلومتر بیرون شهره. از چندتا عرب پرسیدم که این ترمینال کجاس؟! همه میگفتن کمی جلوتر. طرفای ستون ۱۱۷۱ بودیم و در حالی که گرد و خاک هوا اذیتمون می کرد و اطراف دهنمون بخاطر ماسک زدن دم کرده بود. محل پر شدن کامیون ها رو از دور دیدیم. مردم داشتن می رفتن بالا. به مصطفی گفتم: مصطفی بدو، بدو تا پر نشده. دویدیم سمتش. هنوز پر نشده بود. هر کسی که می رفت بالا به نفر بعدی کمک می کرد تا اونم بیاد بالا. یه عراقی مصطفی رو محکم کشید بالا، طوری که دستش کشیده شد به آهن کامیون و زخم شد. مصطفی هم منو کشید بالا. یه نفس راحت کشیدیم که حداقل دیگه پیاده نیستیم. همینطور به جمعیت اضافه می شد و جای ما تنگتر. آخر همه هم زنا سوار شدن. ازدحام جمعیت به شدت زیاد بود. فقط من و مصطفی کیف داشتیم توی اون جمع. به کیفامون فشار میومد می رفتن پایین و بخاطر این، کمرمون هم به سمت عقب خم می شد. واقعا عذاب آور بود. حس می کردم اکسیژن به مغزم نمیرسه و در آستانه غش کردن بودم. به قفسه سینم به شدت فشار میومد. از همه طرف ازدحام بود. عذاب آورتر از همه اینا حرکت نکردن کامیون بخاطر آویزون بودن افراد ازش بود. یکی از اونها اومد نسشت روی در کامیون. همه می دیدیمش. فقط بخاطر اون یک نفر کل افراد کامیون علاف بودن. اونقدر شرایط بد بود که یک لحظه فکر کردم اونجا هیچ کسی وجود نداره. فقط منو اون شخص بودیم. دادی زدم سرش که تا شب اون روز گلوم درد میکرد. داد زدم به عربی بهش گفتم: گمشو پایین!! کمی بهم نگاه کرد و رفت پایین. یک دقیقه بعد کامیون حرکت کرد. خانم ها پشت من بودن و چون بایستی تلاش می کردم تا بهشون برخورد نکنم شرایط رو سخت تر می کرد. یاد صحرای محشر افتادم که آدما اینجوری کنار هم محشور میشن. نزدیک ۲۰ دقیقه تو راه بودیم. ستون هایی رو که رد می کردیم می دیدم و می گفتم اگه پیاده بودیم کلی طول می کشید تا یکیش رو رد کنیم. البته زجری که توی اون کامیون کشیدیم بیشتر از پیاده روی نباشه، کمتر نبود. به جرأت می گم که اون بیست دقیقه یکی از سخت ترین اوقات عمرم بود!! از بغل دستیم پرسیدم که چقدر دیگه میرسیم؟! گفت کجا؟! گفتمش نجف دیگه! گفت اینکه نجف نمیره!! گفتم پس کجا میره؟!!! گفت: ۳۰ کیلومتری نجف پیاده میکنه. بازم جای شُکرش باقی بود که نصف مسیر رو می بردمون.


با اینکه تقریبا نصف جمعیت درون کامیون پیاده شده اما هنوز جمعیت متراکم بود و فشرده


کم کم کامیون ایستاد. کمرم داغون شده بود. مصطفی هم همین وضعیت رو داشت. نزدیکای ستون ۶۴۰ توی شهر حیدریه پیادمون کرد. وقتی پیاده شدیم، حدود ۳۰ ثانیه نشستم و سرم رو گذاشتم روی کیفم تا ستون فقراتم حالت قبلیش رو پیدا کنه. اما فایده نداشت. داغون تر از این حرفا شده بود. از قبل موهامون خاکی بودن با سوار شدن به کامیون و باد خوردن به موهامون خاکی تر شده بودن. خشک خشک شده بودن. کلی گشتیم تا یه هایس برای نجف گیرمون اومد. قیمتش نجومی بود. برای ۳۰ کیلومتر مسیر، ۳۵ هزار تومن پول می گرفت. وقتی فهمید که مسافرهاش از این قیمت راضی نیستن رفت کنار ماشین های دیگه ایستاد و سیگار کشید. بهش گفتیم: بیا بریم آقا ۳۵ تومن رو بهت میدیم. منو مصطفی جلو نشستیم.جاده نجف مستقیم بود. اما راننده دقیقاً جهت خلاف مسیر رو در پیش گرفت و رفت به سمت کربلا. مصطفی به راننده گفت ما میریم نجف ها، نه کربلا. راننده گفت: میدونم. یکم صبر کنید. کمی که جلوتر رفت پیچید توی یه جاده انحرافی خاکی. پشت سری هامون اعتراض کردن و‌ گفتن: داری ما رو کجا میبری؟! راننده اینبار چیزی نگفت. هر کسی جای ما بود، حتی یک درصد هم احتمال میداد که راننده داعشی باشه. من فقط زیر لب گفتم: فالله خیرٌ حافظا و هو ارحم الراحمین. بردمون پیش یه نخلستون. دورش زد و از یه روستا رد شدیم. چند کیلومتری توی جاده خاکی رفت تا رسید به یه جاده اصلی. فکر کنم بخاطر این مسیر رو طولانی کرد تا کرایه ای که می گیره به صرفه بنظر برسه. به جاده که رسیدیم و خیالمون از بابت اون طرف راحت شد خوابیدیم. وقتی رسیدیم نجف، اذان مغرب شده بود. میدان ثورة العشرین پیاده مون کرد. رفتیم مسجد حنانه. نماز خوندیم و کمی استراحت کردیم. مهدی عمو هم زنگ زد و گفت برید بصره و از مرز شلمچه بیاید داخل. چون مرز شلمچه روون و خلوت تره. شاممون آجیل هایی بود که برامون باقی مونده بود. آبمیوه و کلوچه هم خریدیم و خوردیم. از مسجد اومدیم بیرون و آدرس ماشین های بصره رو گرفتیم. کسی که بهمون آدرس داد فکر کرد که اصلا عربی بلد نیستیم‌. خیلی تفهیمی و قشنگ به فارسی و انگلیسی بهمون آدرس داد. دیگه حوصله نداشتیم براش توضیح بدیم که لازم نیست اینقدر زحمت بکشی. تشکر کردیم‌ و راه افتادیم. ماشین های بصره یه جایی بودن به اسم گاراژ جنوبی. یکم پیاده رفتیم سمت گاراژ. بعدش پرسیدیم که چقدر دیگه مونده به گاراژ؟! گفتن اونجا که خیلی دوره. باید تاکسی بگیرید. برگشتیم و با موتور ۳ چرخ رفتیم به سمت گاراژ جنوبی. وقتی سوار موتور 3چرخ شدیم یه آقای اصفهانی هم سوار شد و کنار من نشست. آقای اهل دلی بود. می گفت میخوام از شلمچه برم اهواز و از اونجا برم اصفهان. آدرس ترمینالی که توی اهواز ماشین داشت واسه اصفهان رو بهش دادم. کمی باهم حزف زدیم. چندتا جوون عراقی هم سوار شدن و موتور راه افتاد. اون جوون ها هم پسرای اهل دلی بودن. خیلی خوش مشرب و شوخ. یکی از اونا ازمون پرسید: عربی رو بهتر حرف میزنی یا انگلیسی رو؟! جواب دادم انگلیسی. مصطفی هم گفت: انگلیسی رو بهتر از عربی متوجه می شم و حرف میزنم. مصطفی به شوخی به راننده گفت: انصافا مستقیم برو تا بصره. اون جوون ها هم تایید کردن و گفتن: آره ترو خدا. اگه میتونی برو!! همه خندیدیم. رسیدیم به گاراژ جنوبی. موقع خدافظی جوون ها بهمون گفتن اگه رفتین امام رضا برای ما هم دعا کنید. بهشون گفتم به روی چشمم و با لبخند ازشون جدا شدیم. اتوبوس های مرز مهران فوق العاده شلوغ بودن. اما خدا رو شکر یه اتوبوس 20 نفره (اتوبوس کوچیک) مستقیم تا شلمچه گیرمون اومد. یعنی دیگه نیاز نبود که بصره پیاده بشیم و از اونجا دوباره ماشین بگیریم برای شلمچه. اون‌ ماشین ما رو مستقیم میبرد تا لب مرز. کرایه رو پرسیدیم از راننده. گفت ۶۰ هزار تومن. واقعا قیمت خوبی بود. به خودم اومدم دیدم از اون آوارگی توی جاده نجف کربلا الان توی یه هایس مدل بالا نشستیم، در حالی که با قیمت مناسب ما رو می بره تا لب مرز. یاد جمله ای افتادم که به امام زمان گفتم. روم رو زمین ننداخته بود. یاد جمله ای که به امام حسین گفته بودم هم افتادم و دوباره از اینکه همچین چیزی گفتم خجالت کشیدم‌. امام حسین خوب مهمون داری کرده بود. با چندتا از هموطن های عرب هم سفر شده بودیم. از یکیشون پرسیدم تا شلمچه چقدر راهه؟! گفت حدود هشت ساعت. چون ۴۸ ساعت بود که نخوابیده بودیم وقتی ماشین حرکت کرد خوابیدیم. روز ششم سفرمون با خوابیدن توی هایس به اتمام رسید. مطمئن بودیم که فردا توی خاک وطنمون هستیم‌.


روز هفتم، یکشنبه 23 آذرماه:

وقتی بیدار شدیم که ساعت ۴ و ربع صبح بود و رسیده بودیم. مه فوق العاده غلیظی توی بندر بصره وجود داشت که جلوی پامون رو نمی دیدیم. دندون نیش سمت چپم هم درد می کرد‌. وقتی توی سرما بخوابم گاهی اوقات اینطوری میشم. تقریبا سالی یکی دو بار. از هایس که پیاده شدیم دیدیم یه کامیون داره مسافر پر میکنه تا ببره پیش پایانه. ما که از کامیون خاطره بدی داشتیم سوار نشدیم و همین مسیر کوتاه رو پیاده رفتیم. مثل خیلی های دیگه. پنج دقیقه بعد رسیدیم به پایانه مرزی شلمچه. خیلی خلوت بود. رفتیم داخل و توی صف قرار گرفتیم. مهر خروج زدن رو پاسپورتمون. مصطفی بیشتر از من خوشحال بود بخاطر رسیدن به ایران. اولین سربازهای ایرانی رو دیدیم. مصطفی با دیدین اونها گل از گلش شکفت. بعد از چند قدم که وارد خاک ایران شدیم مهر ورود به کشور حک شد روی گذرناممون‌. هنوز هم مه غلیظ بود. یه تاکسی گرفتیم به مقصد اهواز. کرایه اش نفری ۳۰ هزار تومن بود‌. دلیل گرونیش رو هم توضیح داد. گفت: چون مه وجود داره باید همش با دنده دو برم که هم سخته و هم بنزین بیشتری مصرف میکنم. دوتا مشهدی هم همراهمون بودن. نشستیم توی سمند و حرکت کردیم. به سختی جلوش رو می دید. خیلی آروم و با احتیاط میومد. حدود ربع ساعت مونده بود به اذان صبح. من خوابم میومد و در حال خوابیدن بودم که به مصطفی گفتم بهش بگو یه جایی وایسه واسه نماز. ساعت هفت صبح بیدار شدم در حالی که مه هنوز وجود داشت. هوا هم به شدت سرد بود. چند کیلومتری اهواز بودیم. ایستاده بود برای نماز. من پتوی مسافرتیم رو جلوی ماشین پهن کردم. راننده یه بشکه آب بهمون داد و خودش گرفت خوابید. نمی دونم چرا نماز نخوند! توی اون سرما وضو گرفتیم و نماز خوندیم. بعد از نماز دوباره به راه افتادیم. حدود بیست دقیقه بعد رسیدیم اهواز. با دیدن شهر حس خوبی بهمون دست داد. وقتی پیاده شدیم چهار نفرمون سوار تاکسی های فلکه ساعت شدیم. اون همراهان مشهدی مون برای ساعت ۱۱ صبح همون روز به مقصد مشهد بلیط قطار تهیه کرده بودن. وقتی رسیدیم به فلکه ساعت پیاده شدیم و آدرس راه آهن رو بهشون دادیم. بهشون گفتیم وقتی رفتید حرم نائب الزیاره باشید و ازشون خدافظی کردیم. رفتیم کنار تاکسی های کیان آباد تا بریم خونه‌‌. سر و وضعمون با هر کس دیگه ای که توی خیابون بود فرق می کرد. لباس های خاکی به همراه یه کوله کوه نوردی بزرگ. موهای ژولیده و خاک گرفته، عوامل تفاوتمون از بقیه بود. وقتی کنار تاکسی منتظر بودیم تا پر بشه محمد جواد داداشمون زنگ زد به مصطفی. فکر می کرد هنوز عراقیم‌. با شنیدن این جمله از مصطفی که فلکه ساعتیم شوکه شد. با من هم حرف زد و تماس رو قطع کردیم‌. هنوز تاکسی پر نشده بود. همراه شوخی به مصطفی گفتم: از اینجا تا کیان آباد که مسیری نیست. فوقش هفت کیلومتر. میتونیم پیاده بریم ها!!! دیگه این کیلومترها پیشمون عددی نبودن!!! هر دو خندیدیم. تاکسی پر شد. سوار شدیم و به سمت خونه راه افتادیم‌‌. ساعت هشت و نیم صبح پامون رسید به فرش خونه. سفر یک هفته ای مون تموم شده بود. سفری که هر ثانیه اش، چیز هایی یاد آدم میداد که توی هیچ کتابی ننوشته. ان شاء الله زنده باشیم و سال بعدی هم طلبیده بشیم. یا علی...

نظرات (۶)

  • دوست بابات !
  • سلام و زیارت پر ماجرایتان قبول درگاه حق
    سفرنامه جذاب و پر ماجرایتان را کامل و با دل خواندم ، برخی اوقات حس زیارت و پیاده روی در این سفر عاشقانه را پیدا کردم ! قلمتان برقرار باد و خدا سایه بابای نازنینتان را 120 سال بالای سرطان مستدام بداراد.
    راستی نفهمیدم بالاخره این نوشته آقا مصطفی است یا ....؟
    پاسخ:
    سلام. خیلی خیلی ممنون از لطفتون. نه. قلم رضا، اخوی بنده بود. رضا این سفرنامه رو نوشته و بنده هم منتشر کردم.
    سلام 

    خوانده شدید. عالی بود.

    با فاصله زمانی یه هفته احساس کردم که باهاتون همسفرم.

    1- لایک برای ابن السبیل گفتنتون به اون گداهه.

    2- سوال: فقط آقا رضا تونست بره حموم؟؟

    3- جریان زن داداش دقیقا چی چی بوده که اومدنش به هم خورده اونوقت؟؟ عایا؟؟

    4- به ما که خبر رسیده بود آقا مصطفی با زنداداش گُر و گُر صحبت میکنند و دم به دقیقه با وایبر به هم خبر میدن؟ ازینور آقا رضا نوشته همش شارژتون یه درصد و دو درصد بوده...یا دیگه اون تماس ها رو نمینوشته؟؟ یا موقعی که نبوده با هم صحبت میکردین؟[آیکن ...بزرگه بدجنس]

    زیارت قبول
    پاسخ:
    سلام. لطف کردید. و لطف دارید!
    چون بعد از رضا میخواستن ظرف بشورن و همینطور به خاطر شروع بارش باران و سرد شدن هوا من ترجیح دادم حمام نکنم دیگه!
    نیومدن خانم اینجانب هم بدلیل عدم آگاهی از مخاطرات سفر و همچنین نبود جای خواب بود. که خیلی هم خوب شد نیومد!
    شارژ گوشی رضا به خاطر گرفتن فیلم و عکس همش تموم میشد و شارژ پولی گوشی منم به خاطر دلایل واهی ازش کم میشد. البته با وایبر یکبار بیشتر تماس نگرفتیم.
    سلام علیکم
    زیارت قبول...
    نرسیدم کامل بخونم سفرنامه زیبایتان را... (حتما برمی گردم و کامل می خونمش.)
    فقط یک نکته
    لطفا کنار تیترهای «روز اول، دوم و...» تاریخ اون روز رو هم بزنید مثلا:
    «روز اول، دوشنبه، 17 آذر»
    ملتمس دعا
    پاسخ:
    چشم. حتما...
    سلام مجدد
    خیلی توصیف هایتان خوب بود...
    با این اوصاف، حضرت ارباب به ما خیلی رحم کرد که وقتی 4 و نیم بامداد اربعین رسیدیم کربلا، فقط نیم ساعت توی خیابان نشستیم. بعد یک سیدی، ما را جا داد تا غروب و برای شب، جای خواب پیدا کردیم.
    زیارتتان قبول
    ان شاءالله روزی هرساله تان
    ملتمس دعا
    پاسخ:
    ممنونم. محتاجیم به دعا

    پرشورتر و پررونق‌تر شدن تمام مراسم‌های منتسب به امام حسین(علیه‌السلام) از جمله اربعین را باید انشاالله از مقدمات ظهور حضرت صاحب(علیه‌السلام) به حساب آورد؛ چرا که آن‌حضرت پس از ظهور -با تعابیر مختلف- خود را فرزند «شهید لب‌تشنه‌ی» کربلا معرفی می‌کنند و طبیعی است که مردم دنیا باید قبلاً نسبت به سیدالشهدا(علیه‌السلام) شناختی کسب کرده باشند تا این معرفی، مفید و موثر باشد. بنابراین، حضور در چنین صحنه‌هایی علاوه بر داشتن اجر غیرقابل وصفِ زیارت اباعبدالله(علیه‌السلام)، می‌تواند از عوامل زمینه‌ساز برای ظهور مهدوی هم باشد... «أین الطالب بدم المقتول بکربلا» ...

    پاسخ:
    احسنت...
  • خادم الحسین بنی فاطمه
  • سلام
    مجموعه خوب و پرمحتوایی دارید
    برای شما آرزوی موفقیت دارم
    التماس دعا
    یاعلی
    پاسخ:
    سلام.
    ممنونم. نظر لطف شماست. التماس دعا...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">